معطل می کند ما را اگر در پشت درهایش
گمان دارد نمیدانیم از دیروز و فردایش
همین که پلک می بندد به روی ما خطا کرده ست
نمی داند که مجنون است و ما هستیم لیلایش
اگر یوسف شود اندیشه های دور دست ما
-به شخص حضرت یوسف- نخواهد شد زلیخایش
مفاهیمِ بلندِ موی ما را کاش می فهمید
همین کوتاهی اندیشه هایِ نا شکیبایش
صعود از قله های رفته تا آن سوی آن سو ها
میسر نیست با خونین و مالین بودن پایش
تمام بادبان هارا به سمت باد وا کردیم
ولی گنجایش مارا ندارد ظرف دریایش
برهنه می شود پوشیدن ما از سبک پوشی
که جا ماندهست درآن سوی فصل سرد , سرمایش
به ناپیداییِ موعود ما راهی نخواهد برد
به این سبکی که می جوید جهان پنهانِ پیدایش
تکاپو های نا پیدای مارا-راوی اش می گفت-
نوشته حضرت زردشت در یشتِ اوستایش
چنان در خلسه ی موعود خود شُکر شِکر گفتیم
که از فرط خجالت آب شد عرفان بودایش
مقدم بود بر اصل غزل اندیشه هایی محض
و اکنون می سراید شاعرت از اصل معنایش
خزان باری دگر با آخرین برگِ درونِ دست
به قصد سرخ بودن میزند سیلی به سیمایش
تو دیگر کیستی؟حتا خدا با آن همه رحمت
نمی بخشد . تو می بخشی ولی کفر خطاهایش
تو دیگر کیستی؟حتا خدا با آن همه قدرت
یقینا نیست در حدّ عذابت . قهر عظمایش
و حرف آخر اینکه تا همیشه دوستت دارد
همین عاشق که بوی بوسه دارد چشم شیدایش
مملو از حس های ناب
لطیف ودلنشین
سروده تان بسیار انرژی بخش بود
حظ وافری بردم