پیرانه سرم ؛رفت جوانی ز سرم پاک
دیگر نبُوَم مثل گذشته تر و چالاک
حیفم ز جوانی که هدر گشت به مفتی
کو شور و نشاطم؛دگرم نیست که ادراک
دیدی چه خزان شد به من زار و پریشان
آن فصل بهارم که روان بود به افلاک
دیگر که نیاید ز نو شاداب جوانی
فکر دگرم باشد و منزل چو سیه خاک
در حسرت آن روز که بودم تر و تازه
در دل همه اش شادی و دل پاک
لیکن به کهولت رود آن عمر و جوانی
اینجاست که بهره شده است کسوت نمناک
از صبح سحرگاه الی شام سیه دل
در فکر و ضمیرت همه پوشاک
ای داد از این قافله عمر که بگذشت
بنوشت به سنگت ز کهن آن شه حکاک
این عمر گران را که چو راحت ز کفت رفت
گویی که برابر بودش با خس و خاشاک
هرگز تو به اندیشه خود مثل چنین روز
دیدی که شوی زار و یا چهره غمناک؟
از ما که گذشت ؛لیک ببینید که چه گویم
تا بهره برید شاد شوید؛ بانگ به پژواک
نیک و بد این دار خراب هست موقت
دیدید که چو کاوه بشکستست پر ضحاک
با مهر و محبت همه دمساز بگردید
خنثی شود این حربه سهمناک
این عالم فانی که امانت به من توست
گیرد همه ی عمر چو کولاک
لیکن که به مهر دفع شر از خویش توان کرد
آسوده بِزی شاد و فرحناک