بنا به مقتضیات شغلی هر هفته عازم محل کارم در شهرستان می شوم و مجددا آخر هفته
به شوق دیدار همسر و فرزندان با اتوبوس به شهر خود باز می گردم.
سفر نامه زیر گزارشی از این سفر های تکراری هر هفته با اتوبوس است ( البته VIP )
فایل صوتی هم گذاشتم تا این سفر طولانی راحت تر طی شود
در ضمن اگر کسی تاب تحمل سفر های طولانی را ندارد سوار این اتوبوس نشود.
در خواندن شعر بیت 39 از قلم افتاده است .
سفر نامه
راه هموار است و مقصد دور دور
شهر ها را می کنم یک یک عبور
ابتدای راه جسمم خسته بود
وقت خوابم بود وچشمم بسته بود
پخش فیلمی داخلی آغاز شد
سوژه اش نو بود و چشمم باز شد
بازی چشمم کمی شد باز تر
تا که دیدم آکتوری طناز تر
داستان فیلم عشق و دلبری
گرچه باشد اندر این دوران خری
گر بگویی عشق تکراری شده
سوژه ی هر روز و هر باری شده
گویمت بشنو حدیث عالمان
بیت بعدی را به جان و دل بخوان
عشق را هر قصه نو باشد بدان
نا مکرر گفته شاعر وصف آن
به قول شاعر :
(یک قصه بیش نیست قصه عشق و این عجب
کز هر زبان که می شنوم نا مکرر است)
بگذریم از نکته های فلسفی
محو دریا شو چرا محو کفی
عاقبت عاشق به معشوقش رسید
خواب هم از چشم من گویی پرید
صندلی را تا به ته خوابانده ام
بالشی هم زیر گردن رانده ام
گاه بر پهلوی چپ گاهی به راست
پس چه شد ؟ این خواب شیرینم کجاست ؟
تا که چشمم گرم شد لختی به خواب
بانگ شوفر کرد خوابم را خراب :
این توقف بهر شام است و نماز
کوته است اما ، نمی باشد دراز
هرکه در موعد کند تاخیر و دیر
پیش چشم همرهان گردد حقیر
جان مادر یا که خواهر یا پدر
زود برگرد و بیا ای همسفر
همره اهل نماز و اهل شام
رفتم و چایی زدم تا داد کام
اندکی از موعد رفتن گذشت
از خرید اما جوانی بر نگشت
شوفر بدبخت فریادی کشید :
این مسافر آخری را کس ندید ؟
از فلانی شرکت مقصد فلان
ای مسافر همتی کن جا نمان
بی ثمر چندی گلو را پاره کرد
عاقبت با عزم رفتن چاره کرد
تا که آمد دنده از یک تا به دو
در پی اش آمد کسی در حال دو
با نگ می زد : آی جان من بایست
مر گناه این من بیچاره چیست ؟
می روید این راه را بی من چرا ؟
می کشید ای همرهان دامن چرا ؟
ترمزی کرد از سر خشم و غضب :
دیر کردی پس چرا ای بی ادب
این جماعت جملگی الاف توست
هر چه آید بر سرت از گاف توست
کاش می رفتم که تا حیران شوی
در بیابان طعمه ی شیران شوی !!
تا که داخل شد جوان بی خرد
هر کسی او را به نوعی طعنه زد :
در خلا بودی برادر یا که خواب
این عزیزان را چه سان داری جواب ؟
شد علف در زیر پاهامان درخت
ای نفهم بی شعور تیره بخت
این زمان هم لطف کردی آمدی
کاشکی چرتی دگر هم می زدی
بی خیالی اینچنین هم نوبره !!
ول کنیدش این نمی فهمه خره !!
سر به پایین رنگ رخسارش لبو
نزد کس دیگر نماندش آبرو
زیر لب اما چنین گفت عاقبت :
گور هر چی آدم بی معرفت
اشتباهی کرده ام بخشش کنید
طعنه و تندی چرا ؟ نرمش کنید
این همه تعجیلتان از بهر چیست
وعده تان با هیئت دولت که نیست !!
هر چه بر ما ملت آید حق ماست
از غرور و کله های شق ماست
شد همه روح و روان او گلی
پرت شد با ترمزی رو صندلی
شد پس از آن هر کسی مشغول خویش
جمع شد این سفره ی تحقیر و نیش
مرد افغانی کنار پنجره
غرق رویا بود و یاد و خاطره
پشت اوهم خانمی پر فیس بود
زادگاهش گوییا پاریس بود
ناگهان جیغی کشید از انتها
رو به افغان : ای کثافت بی حیا
شرم کم از زشتی رفتار خود
جمع کن پایین برو با بار خود
دیگران هم در حمایت آمدند
با غضب تا بی نهایت آمدند
با زبان و مشت و با تیر نگاه
روزگارش تیره کردند و تباه
مرد افغان ماند و هاج و واج او
چهره ها خندان شد از اخراج او
بعد از آن پرسید مردی حال زن
گفت : حرف از کار زشت او بزن
گفت زن از آنچه داغش کرده بود :
"دست خود را در دماغش کرده بود" !!!!
پیش خود گفتم که این کردار چیست
با خلایق اینچنین رفتار چیست ؟
ما مسلمانیم و کوهی ادعا
کی اجابت می شود ما را دعا
آفت امروز ما تعجیل ماست
قاشقی گه در قضاوت بیل ماست
پرده ی تبعیض هم پر رنگ و روست
دشمن بیگانه ایم و یار دوست
دوست گر افریطه باشد حوری است
دیگران را چشم بابا غوری است
عاقبت این ماجرا هم سر رسید
وین سفر را نیمه ی دیگر رسید
روی آسفالت مسیر کوه و دشت
چرخ مرکب سوی مقصد گشت و گشت
با همان سرعت که از آغاز داشت
پشت سر صد شهر و آبادی گذاش
خستگی در انتها از حد گذشت
خواب بر چشم خمارم چیره گشت
ناگهان با بانگ شوفر پا شدم
مقصدم هر جا که بود آنجا شدم
این سفر هر هفته تکرار است وبس
مقصدش دیدار عشق است و نفس
گرچه من را قدرت ابراز نیست
مشت کس چون مشت عشقم باز نیست
نیک ، داند عشق بی اندازه ام
آنکه از شوق وصالش تازه ام