تقديم به كساني كه با وجود داشتن غم و درد ، به فكر و دلواپس ِ خنده ى رو لبهاي من و شما هستند ...
قديما يه شهري بود ، يه سيركي داشت
دلقك ِ پيري و سر ، زنده اى داشت
كفش هاي گُشاد و تا به تايي داشت
براي خنده ، كُـتـِش ، صد تيكه داشت
ادا ها و لهجه و حرف زَ دناش
غَمارو از دلاشون خالي ميكرد
همه جا اسمشو فرياد ميزدند
دلقك هم ، از ته ِ دل شادي ميكرد
اما دلقك كم كمك ، پير ميشد
ناتوان گشته ، زمين گير ميشد
تن ِ فرسوده و روح ِ نا اميد
ديگه پاك ، از خودِشَم ، سير ميشد
مي نشست يه گوشه اي غصه ميخورد
به روزاي پشت ِ سر ، غِبطِه ميخورد
سوت و كور بود ، آخه سيرك و كار ِ اون
خنده هم ، پَـر زده بود ، از لَـبا شون
خيلي سعي كرد ، بتونه با اَداهاش
خنده رو باز ، بياره به شهرشون
اما كو حوصله اي شوري به سر
يا رفيقت ، با تو ، باشه ، همسَفـَر
نه كه ، با چشمي ، به هم زَدَن،بخواد
بزنه ، خنجرشو ، از پشت ِ سر
اون ديگه با سيركشون كار نميگرد
همه جا ، از همه كس ، دوري ميكرد
ديده بودند ، يه روزي دَلقَكشون
شهرشونو ، تنهايي ، ترك ميكرد
نديدند دلقكو هيچكس توي شهر
نه ديگه رَدّي از اون بود ، نه ، اَ ثـر
هر كسي چيزي ميگفت ، حرفي ميزد
شده بود ،يه ، بي نشون ، يه ، در به در ....
زمستان 90