این قطعه طنزنیست .چیزیست که اتفاق افتاده.
درجوانی شکارچی بودم وسلاحم تفنگ بادی بود
هرپرنده به خاک می افتاد دردلم انفجار شادی بود
من به عنوان مردتیرانداز پرتوان بودم وزرنگ وقوی
وبرایم چنین نیامد پیش که خطاباشدم نشانه روی
گاه گاهی که جانب باغی عزم وقصدشکارمی کردم
پسرخردسالخودراهم پشت تَرکم سوارمی کردم
توی بستان پرنده می جستم روزی ازروزهای خوب خدا
پسرک نیزگرم بازی بود درمیان درختها ، تنها
یک پرنده به وزن گنجشکی روی سرشاخه ی درختی بود
کشتن ان پرنده پیش من ازدومتری، نه کارسختی بود
روی پایم نشستم وکردم تیراول به سوی او پرتاب
باشگفتی بدیدمش که نمرد وتکانی نخورده آب ازآب
تیر راکردم ازلجم تکرار دوم وسوم وچهارم ...را
دیدم ازجای خود نمی جنبد این شکارلجوج بی پروا
فارغ وبی خیال بود ومن کردم ازخشم تیربارانش
مرغک اما تکان نخوردازجا وبرست ازخطرتن وجانش
نرم وآهسته وبدون صدا آمدم ، آمدم کمی نزدیک
آخرین تیرترکش خودرا کردم ازنیم متریش شلّیک
این یکی هم نشد، ولی گوشم جیغ ودادی شنید، یعنی چه؟
این صدا آمدازکجا، چی شد؟ وای، خونین شده سربچه!!!
احمدکاظمیان شهاب
باپوزش ازدوستان هنرمندم اضافه میکنم که اون یک برخوردسطحی بود واتفاق بدی نیفتاد حالا آن کودک دیروزی مردی چهل ساله وتندرست است وخانواده دارشده عارضه ای هم ندارد.