شبی میان من و دل دوباره دعوا بود
درین میانه تو بودی که قصه را بردی
هزارسال گذشتست و باز من تنها
بگو چگونه تو در لحظه های من مردی
تو بغض میکنی اما شبیه ابربهار
ببار لااقل از ابر تا زمین یکبار
که غرق درتو شوم سربزیرو پی درپی
شبیه خنده ی مهتاب، سیل در رگبار
دوباره قصه بساز از خدای یونان ها
از آتشی که گرفتست قلب آتن را
از انتشار هنر ضربدر شعاع زمین
از اختیار عجیبی که کشته باطن را
از عمق فلسفه،ایمان و بهت در معنا
پرومِته ای که شده غرق و مست در شادی
به جنگ مدعیانِ حقوق بینابین
که می رسد به معانی گنگ آزادی
به زخم های جهانی،به صلح های عجیب
به فقر فلسفه در حجم سال های زمین
به جنگ های صلیبی قسم که می دانم
تویی دلیل تمام قتال های زمین
از ادعای شگفتی درون فکر بشر
از اوج فاجعه بعد از شروع حق وتو
منی که می روم و غرق میشوم در خود
منی که می شوم آخر نماد قصه ی تو
بیا و شاعر شیرین بیان شعرم شو
ببر مرا به افق های تنگ و انسان خور
دوباره قصه بساز از هزاره ای دیگر
به نام بمب اتم،جشن در هولودومور
فرار می کنم از ترس خویشتن ترسی
به سمت کوچه ی بن بست مرگ اجباری
جدال فلسفه در مغز من تماشاییست
خدای خویشم و در این نبوده انکاری
بگو که آخر این راه کی رسد از راه
بگو که راز زمین را نمی کنی افشا
بساز از من و ما شعرهای تو در تو
که علم و ثروت بیهوده را کنیم انشا