مي گشايم بالهايم را شبي
تا طراوت بخشم اين انديشه را
كوله بارم رنج و اندوه است و باز
دوست دارم ساكنين بيشه را
بر فراز قلّه ي احساس من
جوجه هايم گرچه بازي مي كنند
كركسان از هر طرف كابوس وار
پيش چشمم يكّه تازي مي كنند
خاطرات پركشيدنها هنوز
مي خراشد لحظه هايم را چو تيغ
من دلم تنگ است امّا آسمان
مي كند از هستي ام خود را دريغ...
آن قدَر در خاطرات خويش گشت
تا دلش چون بال پروازش شكست
قطره اشكي گوشه ي چشم عقاب
ناگهان لرزيد و بر صحرا نشست
يادش آمد از فراز آسمان
چشم او افتاد بر درياي عشق
او فرود آمد كه نوشد جرعه اي
ناگهان زنجير شد در پاي عشق
او فرود آمد به درياي سراب
روح آزادي پريد از سينه اش
ماند تا ديگر نديد آنجا به جز
نقش یک زنجير در آیينه اش
جوجه هايش تا به دنيا آمدند
بندها هر روز محكمتر شدند
دل سپرد و دل سپرد و دل سپرد
تا تمام لحظه هايش سر شدند
او نمي دانست عشق يك عقاب
آسمان است و ستيغ كوهها
بي هوا دل بست بر روي زمين
شاه بالَش پر شد از اندوهها...
روزها اينگونه در حسرت گذشت
آن عقاب از جان خود هم سير بود
گاه در رؤياي خود پر مي كشيد
خوابش امّا گنگ و بي تعبير بود
نرم نرمك بالهايش گرم شد
عشق آزادي دلش را چنگ زد
يكّه و تنها به جنگ خويش رفت
پشت پا بر تخت و بر اورنگ زد
ناگهان پر شد دلش از حسّ عشق
اين زمين در پيش چشمش تنگ شد
جوجه ها را يك به يك بوسيد و رفت
جفت او مي گفت: قلبش سنگ شد...
مي گشايم بالهايم را كنون
تا طراوت بخشم اين انديشه را
كوله بارم گرچه سرشار از غم است
خوش ندارم مرگ در اين بيشه را
من عقابم عشق من آزادي است
جاي من آنجاست: اوج آسمان
دوست دارم جوجه هايم را هنوز
مي زند امّا صدايم بي كران...
م. فرياد
این شعرتون هم زیبا بود
احسنتم