درخت با هیجان بهاری اش خندید
وباز با همهی بی قراری اش خندید
درخت دید کسی اره می زند او را
میان ثانیهی اضطرای اش خندید
درخت رفت بدل شد به دختری زیبا
درون آب به چشم خماری اش خندید
کنار چشمه زمانی که دختر چوپان
برای قسمت تلخ شکاری اش خندید
درون کلبهی خود با تن برهنه نشست
به یاد جامهی خامک نگاری اش خندید