داستان را دوست دارم...
كاش قصه گو مي شدم...
تقدیم به شاعر گرانقدر، بهروز عسکرزاده به خاطر دو غزل بسیار زیبای "آزادی" و "ناسیران" که تا همیشه در قلب و ذهن من خواهند ماند...
........................................
شبح و يك قفس و يك زنجير
شبح و ناله ي يك عاشق پير
ناله ي عاشق پيري ناكام
در قفس، بسته به زنجير چو شير
گوش كن هلهله ي كفتاران
در پي اش خيل ِ شغال و روباه
آن طرف، لاشخوران منتظرند
بر لب ِ شير ، نبيني جز ، آه
ياد ِ ايام ِ جواني افتاد...
همه ترسند از اين هيبت ِ او
-"يال و كوپال و بَر و دوشش را!"
جمله حيرت زده از شوكت او
ناگهان ، آهوكي شيرين ديد
سرو بالايي و ليلا چشمي
آن چنان بود كه در شير نماند
نه تكبر ، نه غرور و خشمي
زخمه ي تير ِ دو چشم ِ آهو
خودْ نگنجيدْ به الفاظ و بيان
گرچه زخمي ست به عمق ِ دل ِ او
حسرتي در دل ِ شير است ، نهان
غرق در وادي صحراي جنون
محو ِ آن چشم ِ سياه ِ ليلا
جان ِ او شعله ور و سوزان از
آتش عشق ِ نگاه ِ ليلا
شير غريّد، نه از خشم، كه شوق
وحشتي در دل ِ آهو افتاد
پُر ز ِ غم ، ناله كنان، با خود گفت:
"غرُش ام، عشق ِ مرا داده به باد"
-لال شو شير كه اين غرّش تو
مايه ي وحشت ليلا شده است
لرزشي در دلْ از اين غرّيدن
چيره بر قامت ِ رعنا شده است-
لال شد شير... نغرّيد دِگر
رام شد آن دل و آرام گرفت
روزها مست ِ دو چشم ِ آهو
در پي اش رفت و از او كام گرفت
شبي از موسم ِ شب هاي بهار
شير ، خوابيده و آهو به بَرَش
دشمنان در پي ِ خوابيدن ِ او
بند آورده و دامي به سَرش
شير، بيدار شد از خواب گران
ديدْ در بند، خود و ... يار، به خواب
گفت با خود، كه نغرّم هرگز
شود آهو به صدايم بي تاب
روبهان ، خنده كنان، گرگان ، مست
غل و زنجير به پايش بستند
همه كفتار و شغالان، رقصان
سر خوش از باده ي نصرت، مَسْتَند
شير با روبهك دوني گفت:
"گوش با حرف ِ دل ِ شير كنيد
آهوَم غرق ِ به خواب است، مرا
بي صدا در غل و زنجير كنيد"
ناگهان آهوك از جا برخاست
بي كه در شير، نگاه اندازد
گفت روباه، كه :" اي شير ببين!
پُر تكبُر ، چه به خود مي نازد!
كار ِ شاقي كه نكرده آهو!
شير ِ بيشه به كنام آورده!
با دو چشم ِ سيه و شهلايش
ابلهي چون تو به دام آورده!"
شير ناباور و در بهت فرو
كور و كر گشته و خاموش ، بيان
سوي ِ يك دخمه در اعماق ِ زمين
برده شد، تا شود از ديده نهان
سال ها كنج همان دخمه ي تار
با دل ِ مرده ي خود، مي جنگيد
ياد ِ او محو شد از خاطره ها
پاي احساس و دل اش ، مي لنگيد
شَور كردند شغال و روباه
تا كه از شير، چه سازند، به چشم؟!
گرگ و كفتار، به هم مي گفتند
كه :"در اين شير، نمي بيني خشم!!"
-"شير را در غل و زنجير كنيم
مي گذاريم ميان ِ قفسي
گرچه او در قفس و زنجير است
شير، شير است، چو دارد نفسي"-
اين چنين است كه شير ِ نر ِ ما
در قفس ، ناله كنان مي آيد
يال و كوپال به هم ريخته اش
پنجه بر روي فلك مي سايد
آهوي ديد ، خميده قامت
پير و فرتوت، دو چشمش كم سو
چهره اش... بوي تن ِ او... اي واي!
خوب بنگر به دو چشم ِ آهو!
چشم ِ ليلاست، دو چشم ِ بي نور
جگرش خون و لبانش خاموش
آتشي در دل ِ او برپا شد
نَشِنيد ، آن همه غوغا و خروش
شبح ِ گرگ ِ جدا مانده ز يار
روي يك قله در آن سوي دگر
شاهد اين همه نيرنگ و ريا
-جگري خون شده و ديده ي تر-
اي شگفتا! شبحي خون گريَد
بين چه پيش آمده در عالم ِ خاك؟!
شبح از قله به پايين آمد
چشم، پُر ، نفرت و رخ، وحشتناك
همه از ترس، به خود لرزيدند
گرگ و روباه و شغال و كفتار
شبح آمد ، قفس شير شكست
بسته شد هر لبي از هر گفتار
شير در چشم ِ شبح مي نگريست
آرزوهاش، همه داده به باد
خسته از ناله ي زنجير و قفس...
شبح اشفته شد و زد فرياد:
"شده اي ملعبه ي گرگ و شغال!
لحظه اي شير، خدا را ، به خود آ
شير و اين مضحكه و اين زنجير؟!
باز كن حلقه ي اين دام ِ بلا"
-شير با خود به سخن آمده است-
ناله و غم، تو بگو، تا كي و چند؟!
شير و زنجير ، نيايند به هم
وقت آن است كه بر دارم بند...
با تكاني گسلد اين زنجير
ننگ اش آيد كه بغرّد اينجا
چشم ِ عالم ، همه حيران مانده
مي رود شير، به سوي صحرا
روي يك سنگ، به سوي خورشيد
ايستاده ست و دل اش غمگين است
غم ِ ليلاي پر از مكر و فريب
روي جان و دل ِ او سنگين است
شبح ِ گرگ، كمي آن سو تر
منتظر تا كه بغرّد اين شير
همچو سنگ است تو گويي اين دم
مُرده اين شير ِ دلْ افسرده ي پير
غم ِ اين شير دل ْ آزرده ي پير
تا ابد بر دل ِ من مي مانَد
-"او نغرّيد چرا؟"- (من گويم)
شبح اين مرثيه را مي خواند:
"عشق ،اي عامل هستي و عدم
شير در راه ِ تو شد در زنجير
اونغرّيد دگر ، تا هرگز
نشود غرّش او عالمگير
شير گر غرِِّد و عالم شنوند
شود از غرش او طوفاني
همه را غرق كند در وحشت
بهتر آن ، غم خورد او پنهاني"
.............................
شير شد آينه ي پيري من
من در آيينه به خود مي نگرم
دم به دم ، ناله كنان مي خوانم
در رگ ِ ثانيه ها مي گذرم...
دهم و پانزدهم ارديبهشت ماه سال نود و سه
كرمانشاه
پ.ن.
براي ارتباط راحت تر مثنوي شبح گرگ (در چهار قسمت) بخوانيد كه مجدد منتشر كردم...
پ.ن.
مجبورم به زبان حيوانات پناه ببرم...