به آناني كه مي گويند :
"وطن مانند چادر است! مي شود هر جايي آن را بر پا ساخت!"
خونابه چكيد، از دو چشمم
هنگامه ي فصل برگْ ريزان
آن برگ، جدا شد از درختي
بر روي زمين، فتان و خيزان
اي كاش كه چشم ِ من، نمي ديد
افتادن ِ برگ، روي اين خاك
غلطيدن ِ برگ هاي غيرت
بر خاطر ِ پاك ِ خاك ِ نمناك
اي كاش كه باد ِ هرزه آن شب
از كوچه ي ما گذر نمي كرد
تا روز، دگر، بسان ِ هر شب
دستار سيه به سر نمي كرد
بر شاخه دگر گلي نمانده
يا مانده و من، نمي شناسم؟!
در ياد، نمانده روي يك گُل
از باد، دگر ، نمي هراسم
من برگ، نيَم، لطيف و نازك
بي روح، چنان كه سنگ هستم
با باد ، نمي كنم مدارا
بر هستي ِ خويش، ديده بستم
هان! هرزه بيا! بتاز بر من
بر مسند ِ خويش استوارم
اين خاك و وطن، چو مسند و من
تا هست، هميشه برقرارم
گر برگ، نمانْد، بر درختي
رويد به بهار، برگ ِ ديگر
شايد كه شكوفه اي برويد
يا در پس ِ مرگْ برگ ِ ديگر
1388/8/19
كرمانشاه
پ.ن.
و ديگر هيچ.