باران ریختن
همیشگی
نیست.
گوهر چشمان من
ریختنی
نیست.
روح خسته در نگاهت
صبح می بود.
آب آیینه در
نگاهت شیفتگی نیست.
.کوی یارم در مزار عاشقان لاجوردی.
.دست یارم بر سر عشقی آسمندی .
من که در صبحان حرفای تو بودم
من که در ژرفای عرفان تو بودم
.در مزار برف من همه جا تابوت .
.باران می بارد .
روح من غمگین
روح،در این جان من ،فکر کنم مرده
روح خسته ،روح من ،روح بسته، روح من
صبح از باران من
همه رودها پر آب می شود.
.راه بسته میشود.
.دل خسته میشود.
کوی، سوی ،روی یار، کی میبیند دلم
از سر صبحان عشق
از سر عرفان عشق
شاد باشد دلها با یه حرف طنز دار
.کی میگوید برایم.
.کی میگوید برایم.
.این زمستان آن نیست.
.این زمستان سرد است.
سرمای زمستان دلم گرم نمیشود با این لحاف.
.مرد میمیرد در اینجا.
.مرد می پوسد در اینجا.
زرد است ،پائیزه هر روز دلم
برگ ریزان است دلم
خوابیده است دلم
با این که خون این قلبم
با این که زخم ای روحم
با این که من درد مندم
هنوزم خون این دلم
غم را بنگر که خسته ام
با چشمان بسته،من شکسته ام
به یاد...یادت
....................
شاهین...
روزگارتان شیرین