با سلام
عزیزی فرمود که دیر زمانیست که غزلی نسروده ای عرض کردم چنان کنم که تو خواهی
لیکن اینبار خواهم که خود خواه باشم و فقط از خود بگویم
قلم به دست گرفتم و دیدم نتوان کرد چنان، که یار از من است و من از یار
پس گر زیار بگویم بسی از خود گفتم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پیر مغان درد مرا گر دوا کند
با یک نظر دل ما کیمیا کند
هر جا سخن به میان آورم ز دوست
حتی رقیب از سخن من صفا کند
دردی به دل نشست ز عشقت نگار من
کاین درد چشم مرا مبتلا کند
رازم نهفته نماند در این مکان
سِّر درون دیده ی تر بر ملا کند
عشقت چنان در دل من تیر می کشد
می ترسم از نبودن تو دل خطا کند
هستی مَلَک ، تو به مُلک دلم نشین
چشم و لبت همه شاهان گدا کند
هر کس مرا بدید بدین حال و روزگار
از خود گذر کند به دل ما دعا کند
یک لحظه ناز چشم تو ای یار نازنین
دل را ز بند غریبی رها کند
بنشسته رو به قبله و باشد دعای من
یارب سبب نما که نگارم وفا کند
بشنو سخن زمست که گوید تمام راست
لطفی ست عاشقی که خداوند عطا کند
( احسان )