چاه ویل است این شبِ تاریک دلِ زخمم کبوترِ این چاه
لانۀ این کبوتر است انگار سرِ انگشتهای دیوِ سیاه
داخلش داغ مثل چشمِ من خارجش خشک چون کویرِ لوت
داخلِ چاه و خارجش انگار آتش افتاده بر گیاه و میاه
سرِ هر شب کبوترِ دلِ من می گذارد هزار تخمِ امید
بیش اَز نیم تخمها تا صبح می شود از غریوِ دیو، تباه
نیمی از تخمها که می مانند جوجۀ زنده ای نمی آرند
مثل یک زن زنی که می زاید بچۀ مرده ای پس از نه ماه
جوجه هایی که زنده می مانند پرِ پرواز تا به دست آرند
به زمین می خورند و می آید سرشان سرنوشتِ نادلخواه
الغرض جوجه های امّیدم یک یک و دو دو و گروه گروه
به عدم می روند و می ماند از تمام هزارتا پنجاه
گرچه پنجاه جوجه می ماند دستِ آخر ولی فقط سی تا
می پراند دلم سرِ هر صبح به دلِ آسمان به سوی ماه
پرِ سی جوجه را دلم صدبار بسته بر شانه تا کند پرواز
نتواند در آسمانی که خودِ سیمرغ می شود گمراه
باز شب می شود دوباره دلم مثل هرشب کبوتری زخمی است
می گذارد هزار تخمِ امید سرِ انگشتهای دیوِ سیاه
غلامعباس سعیدی