خسته از دردی که بـرجـان میـکـشم
خسته از امیدی که هجران کش است
خسته از راهـی که بـی خـوش است
خسته از رنـجـی که دل کــُـش است
خسته ی فریادها خسته ی بی دادها
خسته ی آوارها خسته ی بی سازها
خسته ام ، مـن خـسته ی دیـوارهـا
خسته ی الوارها خـسته ی بسیارها
خسته از هر چـیـز ، بی دلیلی شدن
خسته واهـی شـدن ، گـاهـی شـدن
خسته ماهی شدن در پی راهی شدن
عاقبت دستـخوش کودک واهـی شدن
خسته ی عـمری که آخـر ها مردنـست
گـفـتـن و خـودخـوری ها خـوردنـست
ایـن کـلام یـک هـزار دیـوانــه اسـت
تـو پـنـداشـتـی پـر و پروانـه اسـت
ای دروغ میخوانی خدایت را، الوار...
هیزمـم کردی آتـش فردایـت شوم
آتـش گرمای سهـم دنـیایـت شوم
آن زمانـی خاکستر شیدایـت شوم
این زمین سودای مرگی روبـراست
مـرگ مـن نـون شب فـردای تـوست
مـن به درد بـی نـوا ها درد میکشم
تـو به رضـوان روزیـت سر میـکشی
رنگ خون،رنگدانه سفره هایت گشته
ای که روزت را بـا رنگها سر میکشی
عاقبت امروز میمیرم.مرگ تو فردای من
یـک روز بـیـش خوش بـا غـم دریای من
سهم من از زندگی جز غم و نفرت نشد
لیک میدانم سـهـم تو جز حسرت نشد
بـبـیـن خـاک دنـیـا را بـه یـغـما میبری
من که دانستم دنیا را به سرما میبری
شب به شب خاک بر قله الوارش میکنی
زیـر آن الـوار زنـده ای را خـاکـش میکنی
من که میبینم طفلانت خون طلب میکنند
حرص خونها بیـنَن و تو را خون لب میکنند
میمکی بر خون غمها فانی دنیایی شوی
مـن رفـتـم ، بـمـان فـردای یغمایی شوی