(دردا که خزان
زرتارش را
در پرند بهارانه هامان هم تنیده است.)
1)
ای بهار جان فزا
دیر کرده ای چرا؟
مهر خود ز بوم ما دریغ کرده ای چرا؟
نازنین!
ای گریزپا نگارگر!
وی یگانه پردۀ شگرف پرنگار این زمین، ببین!
جان و تن هنوز هم یخی ست؛
این همه درنگ جانگزا برای چیست؟!
2)
ای بهار دلگشا!
پُرشکیب دلربا!
پس چرا همیشه دیر می کنی؟ بیا!
با سرود "سبزۀ بهار" خود بیا!
با شکوه مهر شب ستیز زرتبار خود بیا!
آب کن یخِ ستبرِ شومِ این زمانه را
بشکن این فسون دیرپای بس ستمگرانه را
تا که گوش جان
بشنود ترانه های دلکش جوانه را؛
تا که چشم دل
بیند آن درخش جاودان جادُوانه را.
3)
ای بهار رازناک!
ـ آرزوی جان شورمند تابناک ـ
آگهی که سوخت از فراق تو شکیبمان؟
گر تشی به "طور" شد شگرف بی زمان،
درخوری تو هم؛ جهان جهان!
4)
...
شرم کن بهار!
هر زمان کهاز ورای پرده های زمهریر
رخ نموده ای،
خنجری نهان به زیر پر
دست دی از آستین خود به در ...
بهرمان ربوده ای!
3/1/91 (با ویرایش تازه)