پنجره دل را بگشا ، بهار آمد ...
نوروزتان خجسته باد .
با درود و عرض ادب دوستان خوبِ شاعر
با عرض معذرت که در اولین روز بهار و سال نو با این سروده اگر خاطرتان مکدر می شود ...
بربزرگواری خودتان ببخشید ...
هیچ آشنایی نیست !
بر دیوارهای گِلی این قلعه ی خاموش
خاکی بس غریب
از روزگاران تلخ
از سُم ضربه سوارانِ بد اندیش برپیشانی ست
و بوی ماندگی تجاوز
در سرداب های خشتی و کج !
زمانی میدان گاه
قتلگاه برادران ام بود !
پدران با چهره ای عبوس و قهوه ای
وچشمانی با نفرت آشنا
ماتِ تسمه های چرمین
با فرودی درد آلود بر پوستِ فرزندان
که مویه مادران هم راه به جایی نداشت !
هیچ آشنایی نیست کنارِ این ظلمت -
" که پا می فشرد بر حریمِ شب "
" حسرت به یک ستاره می برم "
افق محو سیاهی
افسونِ ابلیس خوشه های طلایی گندم زار را
در لهیب آتشین خود می سوزاند
و دخترکان باکره
با تن پوشی از حریر سبز
جام را از خون شان پُر می کنند !
حال این فانوس ماست در مسیرِ باد
با شعله ای اندک
که از وحشتِ خاموش شدن
بر خود می لرزد -
هیچ آشنایی نیست
غریبِ غربتِ خویش ام
در این فضای بس نفس گیر
که آفتاب اش تیره گی را به خود می کشد
و ماهیانِ رودخانه های اش
در سر ریز گنداب ها می میرند !
این جا هیچ آشنایی نیست ...!
پ .ن
.
.
.
" یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور "