آن که می تازد شبان هنگام
بر بام فلک نیلوفر است
آن که می نوشد صراحی باده
بر طاق فلق مدهوش و مست
بر ده از دولت سرای می گسارت
ناب جام
کهنه خم را
آن شراب پرجنون را
ذات کبری نالد از نایش
نوازد خوش نوائی ارغنون را
بیدلی باید
که شاید کاف و نون را
نازکی سیمین وشی بینا نگاری
رقص بیداری دهد
این ساز خوش نا
بر ده از آن شوکران قند خا یت
تا بر این دولت بدارد لا الا یت
دیگر از دینار و درهم رسته این خوش لاقبایت
کوچ میخواهد سماواتش نما
راهی نشانی آن بقایت
تا بسوزد کفر و کین را از شفایت
دیده از سرگشتگی آید برون
بیند به هر جامی جمالت
باده ای از وحدتی نوشان
که تا چون میرسد هر کاروانی
عشق و عقل و میم مایت
جمله یک بینم
نشانم ده
کجا ؟
کو ماسوایت ؟
ای عجب از آن بلایت
چون رسد معنی اگر باشد حوالت
ذبح میدارد منی را در هوایت
آتشی دارم به دل افزون تر از این کاردانا
اشتیاقم را فزون کن
اسمعیلم را تو قربانی نما
دفتر بیالا
تا سحر بینم اگر نیلوفرت را
گویدم رو ساده شو
چون کودکی
رندانه آ
چون در میان نایی محالت