به نام خداوند صدف
من شاعر ی از آیِنه , از برگ سبز اطلسی
جانم به یغما برده اند , در یک شب دلواپسی
در قلب هر لبخند خوش , در سینه ی تن های شاد
تیغی ز جنس درد و غم بردند فرو در بی کسی
راه گلویم بسته شد ؛ با دست جبری بی امان...
خشکیده فریادم به جا ؛ ماسیده بر شعرم بسی!
پیش نگاهم خط زدند ، هر بیت بیت شعر من
دیگر سرودن را چه سود وقتی به بن بست میرَسی؟
شاعر اگر از دردها , تنها ببیند درد خود
شعرش ندارد ارزشی حتی به مقدار خسی!
پ.ن1:
تقدیم به بچه های ناب , خصوصا بچه های کارگاه نقد ....
پ.ن2:
لطفا نقد فراموشتان نشود...