صدا می شکندِ در ترانه هایم
در شبیخونِ تگرگ !
و شکستِ بغُض توی گلو....
مهربانی ات را باور می کنم
مثل بارانِ بهار
سبدِ گلُ های گریه های ات را
می گیرم توی دست هایم
با آن کمندِ گیسوان چون شب ات
پلُی می بندم بر همه ی ستاره ها !
تویِ این خاموشی اتاقِ سرد
تویِ این سنگرِ وحشت
پشُت این دیوارِ سنگی
قلبِ تو به وسعتِ دریاست
من از تبارِ ظلمت
تو از قبیله نوری
دلِ من زخمی تمام دشنه هاست
ای تو خوب ترین عاطفه ها
در این شبِ غریبِ عبوس !
تو آوازخوان کوچه های تنهایی ام هستی
اگر مرگ امان دهد
باغی می شوم
در این شب های گم شده ی یخ زده
در این تاریکی مطلق
و ویرانی صدایم را
سنگ می شدم
ونعره می زدم برشیشه های این شبِ ستم گرفته ...!