" بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک "
" شاخه های شسته ، باران خورده ، پاک "
فریدون مشیری
عطر گیسو -
در حریمِ بادها
دست -
دور از روی یار
اشک -
غلتان بر گونه ها
حال -
در میانِ دشت ها
ار کنارِ سبزه ها
باید گذشت
همچو پروانه
جوارِ شمع گشتن تا به کی ؟
سوختن از دردِ هجران
تا به کی ؟
شعله باید شد
ریخت بر جانِ زندگی
تا رسی بر پهنه ی دلدادگی
چون پرستو
سینه ی ابر را باید شکافت
تن به توفانِ بلا باید به داد
روی از هول و خطرها بر نتافت
این پیام از دور دست آید به گوش :
- وقتِ هجرت می رسد
ای یار
بر رفتن به کوش !
از نفیرِ باد
نی زار لرزان می شود
می فشارند ابرها تن را به هم
رَعد غرش می کند
دستِ باران
برگ ها را نوازش می کند
قطره ها آرام
افشان روی خاک
دشتِ تشنه
سیراب گشت
از آبِ پاک
جویبار...
جاری از دلِ تاریک جنگل
سوی دریاهای دور
می رود با برگ های سبز و زرد
تا سپارد
خود را به نور
آفتاب نرم نرمک
می درخشد از ورای برگ ها
باد می آید از آن دور دست ها
هم نفس با عطرِ خوبِ سبزه ها
بوی جنگل
بوی چوبِ خیس خورده از بارانِ پاک
آه...
اکنون
بوی خاک ...!