ادامه...
به ناگه سوزشي چون نيش عقرب
چونان كه جان، بيامد بر سر لب
به پشت گردنش، بي قطره خوني
به دندان هاي تيز گرگ دوني
نگه كرد... اين كه بودش؟! يار ديرين؟!
همان ياري كه دارد، ياد شيرين؟!
تمام گرگ ها آن دم ز هر سو
ز چپ از راست، هم از پشت و از رو
براي كشتن و خوردن، جهيدند
به روي گرگ بيچچاره پريدند
جهان در پيش چشمش تيره و تار
دلي بشكسته روحي عاشق و زار
به عينه ديد اين ظلم و جفا را
دلش باور نمي كرد اين خطا را
به روحي پر تلاطم، جسم مجروح
گريز از آن جهنم، همچو يك روح
گريزان از مكاني همچو گرداب
سپارد جسم و جان خود به مرداب
بگفت اي پيرمرداب_ كهن دير
تو يارم ديده اي در دامن غير
كنون با من بگو اي پيرمرداب
كه چون راحت شوم از دست گرداب
بگفت اي گرگ، خود در من رها شو
ز خود بي خود شو در هستي فنا شو
كه در من عالمي بي كينه يابي
دلي عاشق تو در اين سينه يابي
چنين كرد او ولي از آن چه حاصل
كه اين فكر از ازل بوده ست باطل
كه عاشق كي برد معشوق، از ياد؟!
چو ياد عشق، عاشق داده بر باد
نه روح گرگ، آرام و رها گشت
نه برف و تيرگي رفت از در و دشت
.......................................
كنون بشنو ز آهو بچه ي خرد
كه از ترس آن زمان گويي كه او مرد!
شبح برخاسته بر گرگ ها تاخت
همان روحي كه روزي جسم خود باخت
دريد او گرگ ها را در پي هم
بدون يك نشان در چهره از غم
به گرگ آخرين چون حمله ور شد
در ايام گذشته غوطه ور شد...
به روي آخرين، چندي نگه كرد
به ناگه آن شبح بر جاي، شد سرد.....
پ.ن.
اين شعر تجربه ي شخصي من است!!! اما ربطي به عشق و علاقه ي بين دو نفر ندارد...گمانم دوستان با ديدگاه هاي من آشنا شده اند... به تاريخ به نظم كشيدن كه توجه كنيد خيلي راحت تر ارتباط برقرار مي كنيد!
پ.ن.
در مورد شعر توضيحي نخواهم داد!
پ.ن.
شبح اين گرگ در جاهايي ديگر به كمك نوشته هاي من آمده...
پ.ن.
نقد همچنان آزاد است!!! نسيه هم نداريم!