سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 7 ارديبهشت 1403
    18 شوال 1445
      Friday 26 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        جمعه ۷ ارديبهشت

        شبح گرگ (قسمت سوم)

        شعری از

        رضا نظری

        از دفتر مثنوي نوع شعر مثنوی

        ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۲ ۱۹:۵۶ شماره ثبت ۲۲۵۶۶
          بازدید : ۶۵۶   |    نظرات : ۸۱

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه

        ادامه...

         

        به ناگه سوزشي چون نيش عقرب

        چونان كه جان، بيامد بر سر لب

         

        به پشت گردنش، بي قطره خوني

        به دندان هاي تيز گرگ دوني

         

        نگه كرد... اين كه بودش؟! يار ديرين؟!

        همان ياري كه دارد، ياد شيرين؟!

         

        تمام گرگ ها آن دم ز هر سو

        ز چپ از راست، هم از پشت و از رو

         

        براي كشتن و خوردن، جهيدند

        به روي گرگ بيچچاره پريدند

         

        جهان در پيش چشمش تيره و تار

        دلي بشكسته  روحي عاشق و زار

         

        به عينه ديد  اين ظلم و جفا را

        دلش باور نمي كرد اين خطا را

         

        به روحي پر تلاطم، جسم مجروح

        گريز از آن جهنم، همچو يك روح

         

        گريزان از مكاني همچو گرداب

        سپارد جسم و جان خود به مرداب

         

        بگفت اي  پيرمرداب_ كهن دير

        تو يارم ديده اي  در دامن  غير

         

        كنون با من بگو اي پيرمرداب

        كه چون راحت شوم از دست گرداب

         

        بگفت اي گرگ، خود در من رها شو

        ز خود بي خود شو در هستي فنا شو

         

        كه در من عالمي بي كينه يابي

        دلي عاشق تو در اين سينه يابي

         

        چنين كرد او  ولي از آن چه حاصل

        كه اين فكر از ازل بوده ست  باطل

         

        كه عاشق كي برد معشوق، از ياد؟!

        چو ياد عشق، عاشق داده  بر باد

         

        نه روح گرگ، آرام و  رها گشت

        نه برف و تيرگي رفت از در و دشت

        .......................................

        كنون بشنو  ز  آهو  بچه ي  خرد

        كه از ترس آن زمان گويي كه او مرد!

         

        شبح برخاسته بر گرگ ها تاخت

        همان روحي كه روزي جسم خود باخت

         

        دريد او گرگ ها را در پي هم

        بدون يك نشان در چهره از غم

         

        به گرگ آخرين چون حمله ور شد

        در ايام گذشته غوطه ور شد...

         

        به روي آخرين، چندي نگه  كرد

        به ناگه  آن شبح بر جاي، شد سرد.....

         

         

        پ.ن.

        اين شعر تجربه ي شخصي من است!!! اما  ربطي به عشق و علاقه ي بين دو نفر ندارد...گمانم دوستان با ديدگاه هاي من آشنا شده اند... به تاريخ به نظم كشيدن كه توجه كنيد خيلي راحت تر ارتباط برقرار مي كنيد!

         

        پ.ن.

        در مورد شعر توضيحي نخواهم داد!

         

        پ.ن.

        شبح اين گرگ در جاهايي ديگر به كمك نوشته هاي من آمده...

         

        پ.ن.

        نقد همچنان آزاد است!!! نسيه هم نداريم!

        ۱
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0