نیستی غربت نصیبم می شود
اشک می آید طبیبم می شود
نیستی شب با دلم بَد می کند
بغض ها راه نفس سد می کند
بعد تو روز و شبم طوفانی است
دردهای بی کَسی طولانی است
بعد تو ماندن برایم ساده نیست
نه...نمی خواهم...دلم آماده نیست
حُرمت دنیای من نامِ تو بود
این دلِ مجنون فقط رامِ تو بود
من چگونه هجر را باور کنم؟؟
شام تارم را کجا آخر کنم؟؟
نیستی اندوه غوغا می کند
راه دل را باز پیدا می کند
بی تو غم تکرارِ دنیای من است
دیدنت هر لحظه رویای من است
بعدِ تو من با قلم بیگانه ام
پای بر خاکم بِنه ویرانه ام
بعدِ تو دنیای من درد است و درد
پشتِ هم آه و بهاری زردِ زرد
نوبهار آمد ولی دل نو نشد
خواست امید آوَرَد بی تو نشد
هفت سین من سکوت است و سراب
سایه ای سنگین و یک سازِ خراب
سُرخیِ چشم و سیاهی های بخت
سوختن، جان کَندَنی غمبار و سخت
مثنوی گویِ من ای سروِ روان
بازگرد ای تو امیدِ جاودان
می شود با تو زِ شب پرواز کرد
دل به دریا زد...سفر آغاز کرد...