اين شعر تحت شرايط خاصي در كوههاي دالاهو در كرمانشاه نوشته شد...
قرار بود در مورد زيبايي طبيعت باشد...
قلم كه به دست گرفتم همه چيز تغيير كرد...
تقديم به روح بلند نيماي بزرگ و شهيد گمنام اش كه مرا به شدت تحت تاثير قرار داد...
و تقديم به روح شهيدان سرزمين مقدسم " ايران" ، اميد كه ضعف بيانم را به روح بلندشان ببخشايند...
.....................................
دشت ها رنگ طلا مي گيرند
غم و شادي به هم آميخته اند
خشك شد گندم و هنگام درو...
مي برد حاصل يكساله ي خويش ، مرد دهقان... ولي!!
از چه رو غمگين است؟!
آه... شايد دل او ، از نبود پسرش چركين است
پسرش چندي پيش
در دفاع از ميهن
جان به كف ، در بر آن دشمن خون خواره ي پست
قد علم كرد و خروشيد چنان ضيغم تنها به مصاف دسته اي از كفتار...
مردم آبادي ، همه در آسايش
وقت و هنگام درو
كم ، كمك... ياد جوان رعنا
رود از خاطره ي يك يكشان
ياد آورد پدر آن روزي ، كه پسر رفت ، به جنگ دشمن...
گفت : " هان اي پسرم! هر چه خواهد بشود! جان خود ، ايمن دار!
نكند لحظه اي از خويش كه غافل بشوي!"
و پسر گفت كه:" اي نور دو چشمم ، پدرم!
جان بي مقدارم ، به فداي وطنم"
گفت :" اي پاره ي تن، اي پسرم، مام ميهن چو عزيز است گرامي دارش
ولي اما.. حتي... گر نباشي يك روز ، ياد تو محو شود از هر ياد!
رسم بازي فلك اين بوده ست!!"
شير غرنده ي ما، اين چنين داد جواب:
"من اگر هستم و گر خرده نشاني دارم ، همه از نام بلند وطن است
- چو ايران نباشد ، تن من مباد -
گفت و رفت و چرخ بد اختر براي ما نهاد و خود بخفت...
1389/6/12
كوه هاي دالاهو
پ.ن.
داستان عجيبي دارد اين قطعه اگر عمري بود و نوشته هايم را چاپ كردم داستان آن را به طور كامل خواهم نوشت...
پ.ن.
اين قطعه تنها قطعه ايست كه نمي خواهم نقد شود...با تمام ضعف هايش...