با سلام و بی مقدمه میخوام چند کلمه ای درد و دل، از یک شاعر دل شکسته رو برای شاعران دل شکسته Broadcast کنم
شاعرانی که با درد غربت آشنان
شاعرانی که قبل از اینکه شاعر باشن، انسان بودن و بعد از این هم خواهند بود
شاعرانی که لبخند لب هاشون از غم کسی نیست
شاعرانی که از غم کسی شاد نمیشن
شاعرانی که IFو Thenهایشان انسانی ست و دل کسی را نمی رنجونن
پس گوش کنید حرفامو
حرف هایی خودمونی و ساده و از جنس درد
درد غربت...
دردی که فقط با سه نقطه ( ... ) می شه توصیفش کرد
پس با شما هستم، با شما شاعران غربت دیده
اگر با ادبیاتِ این سه نقطه هایِ بی انتها ( ... ) ، علامت تعجب هایی که همراه با لبخندِ پر از درده ( !!! ) و علامت سوال هایی که همیشه بی جواب خواهند ماند ( ؟؟؟ ) ؛ اگر با این علامت ها آشنایید حرف هامو گوش کنین
دردی بالاتر از تنهایی
دردی بالاتر از درد !
دردی فراتر از چند قطره اشک
قصه ی این مسافر غریب از اینجا شروع میشه
از اون شبی که پدر و مادری آرزوی دختری زیبا و دوست داشتنی را داشتن ولی ...
نطفه ای که غریبانه منعقد شد و پسری شاعر مامور به زندگی توی این دنیای پر درد شد!
بعد 9 ماه انتظار
انتظار برای دیدن دختری که همیشه آرزو داشتند ولی هرگز دختر نشد
پدری به امید دیدن دختری زیبا به عیادت زنش اومد ولی دید که باز هم پسر ...
آره این بار هم پسر
پسری که با آمدنش کسی لبخند نزد
پسری که بعد از تولدش، کسی اونو بغل نکرد
پسری که کسی اونو حتی یه بوس ...
پسری که وقتی به دنیا اومد، پدرش و برادراش با کف دست محکم به پیشونی شون زدن
پسری اومد و کسی لبخند نزد
پسری که باعث آهِ حسرت شد
محمدرضا خودش بزرگ شد
هم بازی جز خودش نداشت
تنها بازی کودکانه اش ، خیال بافی هاش بود
نه طعم چشم کودکی رو چشید
نه طعم بوسه هایِ شیرین...
پسری که از همان روز ابتدا تا امشب، قهقهه های زیادی دید ولی فقط لبخند زد!
پسری که هرچی بود آدم بود!
هرچی که بود دل داشت
اگرچه کوچک بود
اگرچه زشت بود ولی گناهکار نبود
دل داشت اگرچه تنها بود
پسری که انگشت های اشاره ی زیادی به سمت خودش دید و چشم پوشید
کاش فقط انگشت اشاره بود
مشت و لگدهای بی هوا و بی بهونه ...
لبخند نه! نه تنها لبخندی ندید بلکه خنده های پنهون و آشکار دید
اگر هم لبخندی دید از ترحم بود که از خنده ی شیطانی دردناک تر بود
سالها گذشت و گذشت ولی قصه همان بود
هرچی بیشتر به آخر این قصه نزدیک تر میشم، تلخ و تلخ تر می شه
23 سال و 1 ماه و 14 روز گذشت و کسی منو ندید
نه اینکه کسی ندید، دیدن اما زیر پا له کردن ...
نه اینکه دور و برم خلوت بود، شلوغ بود اما دور از دلم!
بذارین کمی مرود خاطرات کنم
اما خداییش دیگه طاقت خنده های شمارو ندارم
راضی نیستم با غمم اشک بریزید، فقط بخونید و اندکی تأمل ...
یادم میاد اولین بازی که یکی دیوونه صدام زد
خواستم برم و رد شم اما نتونستم جوابشو ندم
برگشتم
سلام کردم و لبخند زدم
عقده های زیادی از این دنیا داشت
همه رو سر من خالی کرد
خیلی وقت بود نخندیده بود
میگفت و میخندید ...
سکوت کردم و سکوت
بعد همه حرفاش، تو دلم گفتم خداروشکر که کسی با دیدنم خندید
لبخند زدم و رفتم
نمیدونم چی شد بعد این همه خنده و قهقه طعنه وار اومد دنبالم و با صورت خیس اشک ازم خواست که ببخشمش...
خلاصه بگم بعد اون روز کسی رو داشتم که نگاش به من بود
جواب سکوت و لبخندمو گرفتم از خدای این دنیا، از اون خدایی که دوستش می داشتم!
دیگه بعد اون روز تنها نبود
عاشقم شد و عاشقم کرد
عاشق کسی شدم که رو در رو منو دیوونه و زشت صدا زد
روزهای خوشی که دوام نداشت و چنان تلخ شد که آرزو میکردم که کاش همش خواب بود!
آره عشقم پر کشید و رفت
این ها گوشه ای از دردهای پنهان بود!
باز من و غربت و ...
آری امروز ساعت 00:24 تموم کردم
مرگ مغزی؟
نه!
مرگ احساسی...