قایقی سیاه
از مسافرانِ بی گناه
بر سفید دشتِ شوره زار
لنگرش سقوط کرد
ناگهان شکست
درمیان حفره ای پُر از نمک...
بی رمق به گل نشست
بارِ قایقِ سیاه، آنچنان مهیب بود
دشتِ کم توان کمر خمید
خورد بر تنش ترک ترک به رنگ سرخ...
روی عرشه می پرند
پا به پای هم مسافران
سمت خشکی
راه می روند می رسند
بر حصارِ تیغ های تیره رنگ و تیز
که یک به یک برآمده
در حریم سرخِ بینِ دشت و ساحل
همچو حبس گشته های پشت میل ها
ایستاده اند پشت تیغ ها
خیره سوی وعده گاه، چشم هایشان
مانده در رها شدن، فکر و ذکرشان
تشنه اند تیغ ها به خون
ریشه هایشان ز خاک سرخ
می مکند جون
می زنند دل به دریا
پیش می روند سمت تیغ ها
گیر می کنند
بین تیغ های تنگ و تیز
از فشار و اضطراب و ازدحام
زخم میخورند ،تا شوند التیام
می خرند ترس را بجان
داد می زنند نعره می کشند ناله می کنند
جسمشان پراز خراش، روحشان پُر از تلاش
می شوند رد، می رسند بر
ماسه های خیسِ زیرِ پلکِ ماه
با تنی دریده، ریش ریش
لحظه ای دِرنگ می کنند
بعد از آن رَوند جان تکیده رو به پیش
سویِ وعده ی قرار
تا سرآید
لحظه های انتظار
می روند می روند همچو کاروان شام
بر کویر گونه هام، نقش میزند مدام
خستگی نمی شِناسند
می روند تا رسند بر
مرز پرتگاه چانه ام
یک به یک می پرند
می کنند خودکشی
اشک های من...
جان فدا کُنند تا روان شَوند
رویِ دوزخِ وسیعِ سینه ام
تا فِرو کشند
زخم و درد و داغِ سینه ام
قطره قطره اشک های من...
ای دریغ که،، تباهشان کند
برزخی زِ جنسِ جامه ام
قطره هایِ اشکِ آمدهِ
از بهشت دیده ام...