شکست!
لا به لای انگشتانم ...
سروده ها به دست قلم!
ولي چه سود كه قلم را نداده دستم يار!
او از من و دلم
غافل...
غفلتش را به خودش بخشيدم
عيبم اينست كه در غيبت يار
من هرگز به او نيندیشیدم!
گفتمش خانه اي خواهم ساخت!
در و بامش همه عشق.............
گر بيايي به برم خواهمت گفت بيا در خانه ام
مأوا گزين و دل به من ده
نكند بي من و از من تو جدا گردي
آخرم هم ز برم تو رها گردي.....
تو را من چشم در راهم كه آيد روزي
به دلت كوچه اي باز كنم در بر تو بنشينم
به كنار دلت اي يار كلبه اي چينم
من در آن كلبه نه هرگز بي تو
نه بي تو بلكه با تو به آرامش رسم اما....
چه ويران شد و اين كلبه چه آسان برفت از دست
بي تو وقتي نگرفتي تو برم و گشتم دل سرد
يار من باش در اين درگه كه گَه گَه
كَه كُه كُه كَه شود ناگه
دلم آرام گرفت تا كه گفتي.....
من ميايم به تو دل دادم و بس
حسرتم از روزي است كه تو ننشيني به برم!
در تپشها ز دلم جاي نمودي و تو منم....
اما حيف و صد حيف كه در وصل تو من دلگيرم..........