در دل ندارم وصال جز وصل زهرا
بر لب ندارم كلام جز نام زهرا
اين نام را چون بر دلها گذاري
عشقت نمايان مي شود از نام زهرا
ما را به شوق ديدن زهرا عمل نيست
آرامشم را مي زدايد فقدان زهرا
بر خاطراتم درج شده سوداي زهرا
بر لوح جانم حك شده اسرار زهرا
با اسم او من عشق بازي نمودم
با رسم او رسم جوانمردي گرفتم
هم در دلم هم در سرم جز نام او نيست
با نام او من فقط مأوا گرفتم
زهراي من از منو و حالم خبر داشت
ليك نامم را به لب هرگز نياورد
چند بارم هم ز او درخواست كردم
واندر آن لحظه به يكبارم صدا زد
آن صدا كردن چه سود حيف شد لكن
من به او دل داده بودم او رها كرد
از ذكر نامم فقط داداش را گفت
فخرم شده ذكر برادر گفتنش را
من به يكباره به او وابسته گشتم
وابستگي او نيز پيدا شد دوباره
من نمي دانم از او هم احساسش اين است؟
وقت دلتنگي او هم فكرش اين است؟
چرا او ز من اينگونه دور است؟
چرا هرگز براي وصل، زهرا نيامد؟
به داداش گفتنش من دل سپردم
براي او من جز داداش نبودم
من اين پيوند دل را دوست دارم
من اين آشنايي را دوست دارم
خداوندا كمك كن تا تواند
ز داداش خودش غافل نماند