در جهانی این چنین پر مدعا
مانده بودم غافل از هر آشنا
در دلم سودای بودن مرده بود
عاشقی در جان من افسرده بود
مانده بودم گیج وحیران در خودم
که چنین بیمار و سرگردان شدم
در تلاطم بودم از دل مردگی
مرده بودم در میان زندگی
در همه احوال من اندوه بود
بار غمهایم به قد کوه بود
سرخوشی هر لحظه از من دور بود
دیدگانم بر حقیقت کور بود
رفته بودم من به کنج انزوا
دیده بودم مرگ خود در انتها
دیگرم یارای دل بستن نبود
رستن و بر باغ پیوستن نبود
خنده و شادی زیادم رفته بود
جسم رنجورم زروحم خسته بود
شرم می آمد مرا از حال خویش
نه ره پس داشتم نه راه پیش
روزگارم لحظه ی شادی نداشت
بر دلم هر لحظه داغی می گذاشت
تا که از راهی غریب و بس دراز
آمدی با عشق و شور و رمز وراز
آمدی با روح من آمیختی
معرفت در کام جانم ریختی
آمدی چون تیر بر قلبم فرود
عاشقم کردی به هنگام ورود
با نوای دلنشین چنگ و رود
نغمه هایت زندگی را می سرود
تو شدی اسرار ناپیدای من
چون سکوتی بر لب گویای من
آشنا کردی مرا با خویشتن
خانه کردی در درون جان و تن
تو حیاتم دادی ای حس غریب
زندگی در چشم من شد دلفریب
رخنه کردی در پی و بنیان من
آتشی شد عشق تو در جان من
می کند هر دم فزون ایمان من
می گدازد هم تن و هم جان من
از شمیم عشق مستم کردی و
بی سر و بی پا و دستم کردی و
فارغم کردی زهر چه قید و بند
گفتی آزادی دگر حالا بخند
می شنیدم از همه از کائنات
رمز عشق و مستی و شور و حیات
تو چه بودی عشق بی حد و حساب
تا ابد بر روح و بر جانم بتاب