در اين دشت بلا غرق خون
چاك چاك، پيكران و دستها ز تن جدا
قهقهه شيطان بر بوم شهر
آشتي كركسان و خفاشان شب
سفيد بال، كبوتران
به دشت بلا نرسيده
به تن كرده اند جامه سرخ
شكافته سينه ها
تير خشم دون
گشته اند عريان شمشيرها
شناور در جوي خون
مي كُشد ناله ها را چكاچكشان
كور مي كند برق آن هر بينا را
خراب مي كنند چه آسان دشت شقايقها را
بي حجاب مي كنند تن گلها را
مي شكنند ساقه ها را
غنچه ها را پرپر مي كنند
پنهان كرده خود را ماه
نوري نيست
سياهي است و تاريكي
ستاره اي پيدا نيست
مي پيچد يك سو خنده دشمن
سويي ديگر
زمزمه قرآن و لب تشنگي است
قمر بني هاشم آنجاست
وجودش نوراني است
اندك اندك صبحي غمگين در راه است
قصد تابيدن ندارد دل خورشيد گرفته
دشت گلهاي بهشتي
مي رود رو به ويرانگي
تباه مي شود دشمن از اين همه ويرانگي
طاق آسمان مي غرد و اشك مي ريزد
درياي سرخ رنگ دشت خشك
جاري ز خون گشته
باغ ائمه اطهار گلگون گشته
دشمن از اين يكرنگي سرنگون گشته