آنسوترِ کوچه ,
باغیست ,
با درختان بهاری ؛
شکوفه های ابدی ؛
حسی سبز
به معنای واقعی ؛ رهایی ,
چشمه ی هست,
که میجوشد,
از دلش آب زندگانی ؛
از این پیچ باید گذشت ,
کنون باغ به انتظار توست؛
درب باغ هم
باغبان انار به دست ؛
تا که تو برسی و به پایت قربانی کند,
شاه دانه هایش را سبد سبد ؛
قناریها آوازه خوان ,
طاووسان رقاصان ,
خورشید , ماه , ستاره , نورافشان,
می نوازند سمفونی ورودت را هم , پرندگان ;
همگی به انتظار /
آری
باید گذشت - تا که رسید.
تا که خستگی از تن برون کرد
کنار حوض تن را خنک ؛
و دهان را شیرین کرد
با هندوانه ی که ,
همچون قلب یک عاشقِ سرخ دل است ؛ /
بعد خوابید و دگر هرگز پا نشد ؛
آنجا بهشت است ,
خانه ی مادری/
که پشت باغ ان هم دریایست-
دریای که رو به ساحلش ,
خدا به انتظار نشستست,
تا که برسی
- و تو را کند سوار بر قایقی ؛
ببردت ,
به ابتدای شادی ؛
آغازی که دگر هرگز , عاقبت و اخری نیست-
که از ان بهراسی ؛
و راز بزرگ خود را به تو خواهد گفت ,
تا که تو هم بخندی به وقت تنهایی ؛
آری
باید گذشت - تا که رسید.
این پیچ آخر را ,
بپیچ,
با همتی , ای رفیق.
.............................................................