بدوگفتم مه من ،نازنین در سینه چون جانی
کجایی ای زجان خوشتر که جانم را بلرزانی
نــــگاه مهربانـت با نــگاهم حــرف ها دارد
نگاهم چون کنی ،روح و روان از سربگردانی؟
غزلخوان موج گیسو را پریشان کرده می آیی
چه دانی حال بیمارم که گیسو را برافشانی
هزاران تاب گیسویت,هزاران دل به هر مویت
به آن گیسوی مشکین بو که خواهد داد سامانی
گل و بلبل به باغ گل همه گویند وصف تو
ز بویت باغ وگل درحسرت و غرق پریشانی
مرا چشمان جادویت به دل آتش چنانم زد
که نتوان کرد خاموشش هزاران سال بارانی
همه گویند راز دل به یار و غمگسار دل
چه گویم غمگساری را,کزو دل گشت ویرانی
چه گویند اینکه میگویند یوسف بود و کنعانی
که این یوسف ندارد بی گل روی تو کنعانی
تو آیی چهره بنمایی و روی ازمن بگردانی
بدین بازآمدن رفتن مرا در آتش حسرت بسوزانی
بیا افسانه لیلی و مجنون خاک گردانیم
بیا با تو دو صد لیلی نخواهد داشت خواهانی
بیا این سایه غم از من خونین جگر بردار
بیا کاین آه آتشناک دل را نیست پایانی