آخرین اشعار ناب صدف عظیمی
|
به نام او...!
تو یک دنیا بهارانی , تو یک لبخند نورانی
تو را وصفت کنم با دل , تو که پیوسته در جانی
دوباره خواب تو دیدم ، تو گفتی میروی یک روز
و میدانم تو از همراه من بودن هراسانی
ولی انگار یک رویا است , نه نزدیکی و نه دوری
بگو در جاده جا ماندی ؟؟؟؟ کجای کوچه پنهانی؟؟؟
همیشه در حضور شعر و شمع و شور و پروانه
تو از یک عشق ، از ماندن ، تو از من هم گریزانی
بمان تنها , نرو از کلبه ی تاریک و خاموشم
که شب های سیاهم را تو پایانی ، تو پایانی
خلوت دوشنبه شبهای صدف:
من خلوت میکنم...!
با خدا,
خودم,
عقربه های ساعت,
و کمی دلهره و یک قلم و کاغذ...
گاهی به شوق دل...
شمعی هم روشن میکنم...
تا در تاریکی خلوتم ,
خدایم را گم نکنم
آری...!
خلوت شبانه ام را به هیچ نمیفروشم حتی :
به خود...!
لب پنجره ی اتاقم...
یادگاری دارم از دوران کودکی هایم...
یک گلدان شب بو ,
شب ها بویش شمیم دلتنگی میدمد در هوای جانسوز اتاقم...
روی سجاده ام یک نماز پهن است!
مثل همان نمازی که تو میخوانی...
اما نماز من ,
اشک هم دارد!
یک لیوان آب ,
برای بغض های خشکیده ام...
تا...
بشکند...
و قرآنم...
رویش ترمه کار شده است...
رنگ سبز...
و تسبیحم که طلایی است ,
کنار سجاده ام همیشه آیینه ای میگذارم...
درون آیینه...
درونم را مینگرم ,
میخواهم ببینم چه کرده ام با خود؟؟؟!
از چشمانم شاید بخوانم درد است یا شادی...
اگر شادی بود ,
خود را می آزارم...
خود را
ترک میکنم...
و سر از سجده بر نمیدارم,
و اگر غم بود...
اشک میریزم...
برای اینکه...
هنوز هم خدایم یادم میکند....
و من غمگینم ,
""""خدا همیشه اینجا است""""
در غم هایم...
همین!
طلبکارم:
از همه ی شما عزیزانم یک نقد...!
|