شکارم کن ای دوست !
مرا از میانِ سیاهی ...
درونِ دلِ تیرگی ها ...
از عمقِ نفسهای مایوس ،
در آغوشِ چشمت بگیر و....
تپشهای دلهای افسون شده را
صفا ده !
نگاهم کن ای دوست !
من آن کرمِ شب تابِ رویای جنگل ،
که در عمقِ تاریکِ یک خواب ،
چو شمعی فروزم .....
من آن عشق و آن شور .....
من آن خاطره ،
یاد یک جرعه از شهدِ لبهای چشمه ....
من آن جوی شیرینِ آبم ،
که در جامِ عشقت بریزم وجودِ خودم را ....
من آن رنجِ یک قرصِ نان ،
درمیانِ تلاشِ عرقگیر با پوست
و بوی نگاهی که بر مشتِ خالی به جا ماند....
من آن بُهتِ عاشق به چشمانِ یارش ....
من آن حسرتِ کودکانه ،
که در هجرتِ بادبادک به تاراجِ طوفان ،
به یک قطره ی اشک آویخت ....
من آن لعلِ خونرنگِ خونابه های لجن گشته
در کنجِ یک سرزمینِ سیاهی ،
که با لعنت آمیخت بختش ....
من آن حسِ عشقم ....
درونِ خودِ تو !
من آن شعرِ گمگشته ی دفترِ تو ....
من آن واژه هستم که محتاجِ آوازِ توست !
شکارم کن ای دوست !
شکارم کن و.....
حظِّ یک بوسه را بر لبم ریز !
تو گویی تو صیدی
و من دام بر دیده های تو چیدم ....
تو گویی شکارت نمودم !
و بوسیدمت !
تو من باش و من تو !
که این شعر ...
این زندگی ،
با نگاهِ من و تو
به جادوی شب
تا سحر زنده است !
1392/4/11
کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست . استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.