و پاییزی دگر
و من لبریز ، از اندوه تنهایی
تهی از عشق ، از احساس
و باغ از وحشت کابوس غم خشکید.
و مهتاب
که یخ زد ، از هجوم سوز سرما
غمین ،آرام و تنها.
و جنگل
به چشم خویش دیدم باد پاییزی
چگونه ، از تنش پیراهنش را می ربود،
چه غارتگر چه وحشی
و جنگل داد می زد ، دادخواهی هم نبود.
چو دزدی کو شبیخون می زند بر کاروان،
چنان وحشی، چنین آرام
- ندیدی بید مجنون گیسوانش را چه کرد؟
- و پروانه کجا رفت؟
- کبوتر جوجه اش مرد!
-قناری لال شد ، از بیم طوفان.
قفس بشکست ، آنروز
قناری لال بود
و هوهو کرد باد تند سوز.
و سنگی نا گهان بر شیشه احساس من خورد.
ازآن امید گریان و غمین مرد.
و پروانه کجا رفت ؟
کبوتر جوجه اش مرد.
شهابی بود که طی کرد آسمان را.
ستاره های شاد اما
رها کردند،رفتند
جهان را، مردمان را ، آسمان را.
چه عریانی،چه رسوایی
چه رسوایی
که نتوانی بدون عشق شعری ناب سرایی!
چه ماتم از زمین برخاست وقتی
تو دیگر چون گذشته ها
نخندیدی...
تو بد کردی به من
وآن گل بوته های احساس زیبا
من از طوفات خشمت هم گذشتم
از آن نامهربانیها ، از آنها
چنان پاییز بر باغ جانم
به بیرحمی چنین بیداد کردی
مرا آواره
مرا بی خانمان، بی جان
مرا از من تهی
سکوتم هدیه دادی
و خود فریاد کردی
قناری لال شد از بیم پاییز
منم از بیم طوفان خزان تو
تو عصیان بر خودت کردی
و یخ زد از تو وآن احساس پوچت آسمان تو!
81/5/10 مهسا