نردبان عشق
من در خاکم،
اما جان توام آن دوردستِ نورانی.
بی من، گرچه مستی،
خاک، بالشِ تنهای تو خواهد شد.
مغرور مشو، ای دوست،
که من و تو، از همین خاک روییدهایم.
من، دانهای در دلِ زمین،
تو، زرهای در هوای جهان.
هرگز جدا نبودهایم.
اگر مستِ عشق شدهای،
و من بادهام،
بی من نباش،
که زندگی،
جانِ هر دو را به یک میزان میدهد.
اما چرا این جنگ؟
اگر من نباشم،
تو نیز نیستی.
خسته از جدال بیمعنا،
بیمرگ از عشقی که نفس ندارد.
میاندیشم،
شاید تو نیل باشی،
جریانِ آبی،
اما تهی از مستی.
تا مرا بیابی،
سرازیر از نیرو،
و آن لحظه، عشق را دریابی.
پس به من بنگر،
تا جان شوی،
تا در میان هستان،
بینیاز از مستی باشی.
مستی،
بی من به تو نمیآید.
پس، دانهای بیش در خاک بکار،
که روزی،
سایهاش را بر تنت حس کنی.
به بیزحمتی، با من زندگی نکنی.
من، عاشق، اما تهی از مایه،
و تو، بیتاب درجان.
بیندیش،
که روزهای خوش را باید خرید،
یا با جان،
یا با کیسهای از گوهر.
گاهی عشق،
از نامها فراتر میرود،
گاهی نان،
بر جان سبقت میگیرد.
پس هر دو را باید گرفت.
نخست، نان را،
و سپس،
نردبانی ساخت،
تا بتوان آسمانِ و عشق را خرید.
دست حق یارتان