دوشنبه ۳ دی
سپید مثنوی یک شاعر گمنام ... شعری از محمد حسن پاکدامن ( حسام)
از دفتر قلم آه نوع شعر سپید
ارسال شده در تاریخ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۲ ۱۰:۵۷ شماره ثبت ۱۳۸۱۶
بازدید : ۹۲۱ | نظرات : ۲۰
|
دفاتر شعر محمد حسن پاکدامن ( حسام)
آخرین اشعار ناب محمد حسن پاکدامن ( حسام)
|
بسم الله
***************
نسیم ضجر من
تکراری درد است
گذشت آن زمانه
که پیمانه ها
در خرابه ها
به پای کله ها
قامت مستی می بستند ...
حالا همه چیز
ویرانه است
و من
دوره گردی که فقط
به شاعری دلخوشم ...
به نقد!
این دل سیاه را
که از شاعرانگی چیزی به جز سپید نمی داند و نمی شناسد!
دربازار تهمت روز ممکن نیست
فاصله بسیار است
شاید حافظ
سپیدی آن زلف های سیاه را دردل شب یافت!
و فریاد برآورد:
" یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم؟"
من کیستم؟
شما
آنانی هستند که در نور می غلطند
و من
تویی خطاب شده از
جنس دودهایی وهم گرفته ...
به دنبال درد مقدس
سالها
تاک نشینم ...
گاهی واقعیت را دار می زنم
پشت پنجره های انتزاع
و بالش فکرم را
با ته مانده ی یک جرعه از قهوه ی تلخ
سودا می کنم!
خاکسارم
گر چنین بیندیشی
اندیشه را حصار نیست
خورشید کسوف کرده نیز
خورشید است
کمی صبر باید ...
سلام من بی ریشه نیست
و چقدر این سلام زیباست
که در خود هزاران نهفته دارد ...
عمق دلت را
باور نداری !؟
گاهی زبانم لق می شود
یا
دندانم هوای عاج شدن
دارد
آن مرغ عاشق
در پس منقارش
فکر سیر کردن جوجه های سر به هوا را
هنوز هم
به وقت تنهایی و مرور عکس های دیروز
سلام می کنم
افسوس
ریشه ها
همه جای قلبم را تنیده اند ...
در ژرفای این چشم
یک نفر فریاد می زند
من دیدم ...
برایش
مروارید ها را
در آب ریختم
تا به چشم روشنی ام
باور کند
افسوس!
حالا
نه می بیند
نه فریادش
ژرف است ...
داد من
نشانه ی تاول است
این تاول از چیست؟
من؟
تو؟
همه؟
ما؟
م
ت
ه
م
متهم از دانایی؟
متهم از نادانی؟
می دانم
هنر مراتبی دارد
وفهم نیز ...
افسوس هنرم را سیمرغ ها می بلعند!
و فهم ام را بالای برج میلاد در ابداع تصاویر
چیره دستان جا بجا می کنند ...
فوق العاده بودن آخر خط نیست
شاید خط من زشت یا زیبا باشد
اما یقین دارم
دوستانم همیشه زیبایند...
آنگاه پایکوبانم
که یار
دست افشان شود ...
پایه های ایمانم
سست
دسته های پیمانم
شکسته ...
قرآنی برایم مانده
لابلای برهان تردیدم
پس از هر ختم
ختم خود را خوانده ام ...
عهدهایم اینک
عهده دار درد بی دردی اند ...
دینم
عهد عتیق را نیز از یاد برده است ...
چاره چیست؟
همیشه در پناه زلالترین کلمه
الله
در اوج می سرایم
و
پرواز را
آسمانی تر
می پراکنم ...
و ما مسحور کلام خداییم ...
گفتم
سخنی گویم
در ازدحام واژه های ساکت و عقیم
رگه های افتاده در
مرداب اندیشه را
بسرایم ...
من از نیمه ی راه می آیم
و نیمه ی خود را
در گذر چشمه های گستاخ
می جویم ...
حیف که کوه و دشت
سنگ و زخم
حنجر و خنجر
رعد و برق
در ت**** بی رمق
خوب و بد
نیمه را می یابند
و
من هنوز
با نیمه ی پیدای خود نیز
بیگانه ام ...
باریک دیدن هنر نیست ...
با ریگ رفتن
چیست؟
من آن ریگ کوچه ی شعرم ...
طوفان کن ...
نه شاعرم
طوطی دست آموز عشق ام
گاهی می پرم ...
دهانم را از گوهر دوستان
بر آسمان خیالشان
زینت کرده ام ...
فکر می کنند
دندانهایم صدف است ...
افسوس!
هر شب
رشک های سرم
خواب شپش می بینند ...
از اسم افتادم
شاید رسم ها مرا فریاد زنند ...
کودکی و بزرگی
بهانه ای بیش نیست
انسانیت را در چادر نماز مادر می جویم!
همو که در پروازش دعای آدم شدن می خواند ...
حسین پناهی را نمی دانم!
خدا رحمتش کند
سوخته دلی بود ساده با آن قیافه
و لهجه ی معصومش ...
اگر بود برایش می گفتم :
حسین جان:
اگر نبود دعای مادرت
شیریرنجش را نمی خوردی ...
دانه دانه برنج
برای آدم شدن من و تو
آمین گفته اند ...
همیشه !
در همین گاهی ها
نگاه ها !
ادراک ها!
زاده می شوند
و من مبهوت آن " گاه " هستم ...
گاهی یک انگشت
شست می شود!
گاهی شصت بند انگشت
انگشتی نمی شود...
گاهی یک آیه
ختم می شود!
گاهی یک ختم
آیه ای نمی شود...
و گاهی یک گل
گلستان اسیر خار را
طعنه می زند...
گل
در ساختار صمیمیت انسان
بازیگر نقش اول است ...
هر ملتی که فاقد گل است
از ابداع محبت
بی خبر است ...
پدر باغبانم می گفت:
بوییدن گل
نهایت رسالت گلستان است ...
افسوس شامه ها
گرفتار گلهای کاغذی اند ...
همیشه برای خوبی ها
بد را فراموش می کنم
واین است
راز گل ماندن ...
دلهای بیدار را سجده می کنم ...
برای بدرقه ی مرگم
تابوت نمی خواهم
مجنون پیر گواه است!
سالهاست
زندگی را مرگ
ومرگ را
زندگی می نامم ...
چشم نابینا
برایش کوچه ی بن بست
معنا ندارد
علامت ها
برایش هر لحظه می میرند
تا نفس هایش را
چاق کنند ...
خوش به حال سنگهای قبرستان
کوفی و میخی
با شانه و قیچی
هنوز زنده اند
در عبور مردگان ...
مهربانی بزرگترین عطیه ی خداست
تکبر !
دیو پوشالی خود ساخته ی آدمی که بقایی ندارد ...
و گل سرخ را دوست دارم چون بی تکبر است ...
ورنه گل بسیار است ...
برادر گفتن !
آهنگ موج های تشنه ی علقمه دارد ..
کو عباس؟
کو حسین ؟
توپ من برای بازی بود
کودکانه
توپ ایشان برای کشتن
ظالمانه ...
مادرم می گفت:
تا رسم پرواز نیاموختی
مرغ بام دیگران مشو ...
ای کاش بزرگ نشده بودم
و زبانم هنوز بوی شیر مادر می داد ..
ما همه در یک واژه شریکیم
مادر...
تو که فاتح دلهایی
دعایی کن
شاید آن فتح نصیبم گردد ...
حسام عشقم ورنه تیغم زنند
لجام نفسم ورنه میخم زنند ...
بال هایم در اوج استعداد از پرواز باز ماند
ربنای قنوت تو پروازم داد ...
و فاطمه را باید پرستید
زینت عابدین بود
با پاهای ورم کرده در محراب آه
آن چه سجاد می خواند از
هجاهای ربنا
یادگار مادر بود ...
چشم دوخته به عاقبتم ...
شاید تلخی ها
با یک نگاه آن شیرین مطلق
درمان شود ...
و
راز لیلی را هنوز
مجنون ها
می طلبند ...
همیشه عشق با نگاهی آغاز می شود
اما فرجامش معلوم نیست ...
دستم شکست
می ترسم سرم هوای دار کند ...
دار من
باریکتر از مو
تارهای حنجره ام را نیز
جشن خنثایی گرفته است ...
آن سوتر از دار
شیون عروس شیطان
بر باد می خواند
هزاران نامرد را بکارت بخشیدم...
من از گفتار راز آلود مژه های وحشی
اسارت مردم سیاه را
در لزج ترین ثانیه ی دیدن
شنیدم ...
خورشید را باید از نو شناخت ...
گاهی ذره ای نور
تور می شود
گاهی بندی از تور
دام ...
و غزل های آتش
از هر داغی
با شکوه ترند ..
سمندر!
درون آتش
پاک می شود ...
پاتوق روح من این جا نیست ...
جهنم با تمام داغی اش
به دنبال قطر اشکی
سالها آه می کشد ...
درد بی گریه
دری است به سوی دوزخ فکر بی آه ...
چون خدا خواهد کمان یاری کند
میل ما را جانب زاری کند ...
دلم رهین درد است و عشق
درد بی عشق
غش است
و
عشق بی درد
مشق رازهای شیطان ...
سال هاست
گوهر می طلبم
وگوهری جانم را
از یاد برده ام ...
قدیمی ها !
حکمت آورند برای جدیدها ...
فاعتبروا یا اولی الابصار
گاهی از درود
درد می بینم
زمانی درد تو
درود من است ...
عشق های زمینی
در رود ماهی های قرمز ساده
تنها با درودی
بی درد می شوند
و دردهای آسمانی
در مسلخ بی دردها
درودی می شوند برای فربفتن ...
درد تو و من
تا کجای کوچه ریشه دارد؟
درود اینان
دست کش های ضخیم خواهرم را نیز
دود آلود کرده است ...
در گریبان شعرم
شعور می خواهم ...
افسوس!
با مریدان شعرش
شور می خواهد ...
شعیب های شهر من رفتند
در میان آتش و خون
زیبا رویانی بدلی
دختران شعیب را سخره می کنند ...
در امتداد نگاه شما آذین بستم حسرت را
ای کاش ...
این شعور قابل تکثیر بود
سهمی نیز نصیب عقیمی فهم من می شد ...
زندگی !
کوچه ی پر پیچ و خم است
هریک در جایی
باغی را می بینیم
گل ها زیادند ...
باید این کوچه را پیمود
راستی کوچه ی حکمت را سراغ داری ؟
قلم و قلبم
هدیه به دوست
هر چه دارم از اوست ...
در اوج مهربانیتان تمرین پرواز می کنم
آن پیر عارف می گفت:
به جای قلم!
قلبم را در دست بگیرید تا واژه هایش این جهانی نباشد ...
اینک انگشت کوچک پایم نیز
احساس بزرگی می کند
جاده را باید پیمود
بالای کوه
یک نفر گذرنامه ی خورشید می دهد ...
حالا شب است یا روز؟
شست ها
رگ ها
چشم ها
بند ها و موی ها
جاری به سوی اویند
در کلبه ی کوهی او
جواز پرواز مهر می شود
و مهر خورشید را می توان چشید...
ما ظهور می کنیم
ما ظهور کرده ایم
در اندیشه های بی بن
و تاک شیرین عدالت را
در همه جای زندگی
تنها به رنگ خدا
می گسترانیم ...
من از ریا خسته ام
من از ریا بسته ام!
کفش هایم را واکس می زنم برای دلخوشی تو
سهم من از این همه آواز چیست؟
شاید پیراهنم را درد بپوشاند ...
شاید خوش خبری گوید:
من از ریا رسته ام ...
من این رویا را در خواب دیدم
تواین خواب را رویا دیدی ؟
سرخوش از پارسایی عارفان
کوچه ها را در نوردیدم ...
و این چنین است نقش های ما
شاید روزی تعبیر شود ...
و چه شیرین است این رویای عشق
که می کشاند مرا تا لبه های داغ نیاز ....
در سنگلاخ دنیا باید مروارید ها را یافت
و گاهی شاید یک واژه
همان باشد که به دنبالش هستیم ....
اسم اعظم بهانه ای بیش نیست ...
آدم شدن
جهان را بزرگ می کند ...
آیه ها بسیارند ...
ای کاش من کوه بودم ....
آن لقمان که حکمت ها می آموخت
به پای نصیحت
گوشوارش می جنبید ...
و
رد پای محجوب گل را
لابلای خارها
می توان دید ...
خوبی هایم
در سرمای خودخواهی
یخ زده
در شعاع مهربانی خورشید
بخارها
می درخشند ...
اینک از شرقی ترین جا پای سرزمینم ایران
غربی ترین مردمان اصیلش را درود می فرستم ...
این است
راز تکرار پرمعنای خورشید
سلام خاور!
سلام باختر!
این ساحل را باصدف هایش
خدا آفرید
وام دار دریایم ...
دیروز هم تمام شد و او نیامد ...
منتظرم !
شاید صاحب جمعه ها را بشنوم ...
از اقتدار گفتی ؟!
یاد مردانی افتادم که جان درراه دوست گذاشتند و آه نگفتند ...
آه مثبت؟
آه منفی؟
کدامین آه با زندگی ما قرین است؟
درس را که حراج می کنند
گاهی
طفل گریز پا نیز دراز گو می شود
چونان چوب الف ...
و استاد
آن یای خمیده است
که اسرار الفبا را
می خواند و می دمد ...
خاکی باشیم چونان کویر تشنه
بزرگ باشیم چون دل کودک یتیم
خاضع باشیم چون کوه که تاب آیه ها را نمی آورد
شاگرد باشیم چون استاد
استاد باشیم چون شاگرد ...
و
زلال
چون آب تصفیه شده در آبشش های آن ماهی قرمز ...
اندیشه ی ناب
ریشه در خوبی ها دارد ...
سرگردان هایی چونان من
نقش بازی می کنیم ...
تا شاید ...
سرگردانی بیشتر می شود
آن گاه
که قلمی مظلوم نیز
اسیر سرگردانی من شود ...
شاید !
نگاه پرادراک شما
آرامم کند ...
یا سیمرغی سرافراز
راز آن قاف را برایم
آفتابی کند ...
ای کاش هیچ گاه داعیه ی استادی نداشتیم!
ای کاش عکس ها یمان هرگز قاب نداشت ...
ای کاش نام سپید را چنین قربانی هوس هایمان نمی کردیم ...
عکس بدون قاب هم لذتی دارد
دیدن روی یار هم فرصتی دارد ...
تمام آیه ها به این امید
فرود آمد ...
آدمیت را فریاد کنیم!
به دنبال لحظه ای داغ می گردم ...
و شاید در یکی از این شاید ها
فرجامم را
آن جهانی کنند ...
موسیقی دل چیست؟
بساطی که در فراز و نشیب آن همیشه بتوان او را خواند ...
زبان چیست ؟
فراتر از واژه ها
معانی را دید ...
روح چیست؟
بی روح شدن ...
شاید این زمزمه ها کمی چنگ در تار دلمان افکند ...
به بود ناقص خویش
و بود کامل او
ایمان آوریم ...
ورنه آیه های بسیاری خوانده شد ...
وگوشها در نرمی پنبه ها آرمیدند ...
کدامین انسان است که گاهی دچار توهم نشود؟
و چه نقشه هایی
این فرزند ناخلف می کشد ...
آن جا که در محراب نیز رهایش نمی کند ...
به فکر باشیم !
کدامین آه
کدامین درد
مقدس است؟
من در زندگی
رقاصی ماهرم
خداکند خودم باشم همیشه!
امان از رقاصانی که با نوای دیگران می رقصند ...
لالی بیش نیستم
واژه ها هر از گاهی جشن گویش برایم می گیرند...
در ورای تکنیک ها و واژه ها
وزن و قافیه ها
روح شاعر در جریان است
من آن را عنصری نامیده ام بالاتر از همه ارکان ها
معتقدم
فراتر از جوشش
طهارت نفس است!
نماز بی وضو نماز نیست!
و شعر بی طهارت
جوششی نامبارک و بی ادامه
سوخته دلان را بنگر
و اشعار همان استادان لاابالی
من پاک و مهذب نیستم
همانند کودکی آزمون و خطا می کنم
احساسم تلنگر می زند ...
حقیقت این است که ما شاعر زیاد داریم
اما
زیاد شاعر نداریم !...
حضورتان در نگاه دلم رویید ...
بوی بهشت می دهد
چونان برگی از درخت طوبی ..
با برگهای سبزش
زردی هایم را درمان می کند...
امیدوار به شفاعت !
خورشید آن قدر زیبا بود
که زیبایی را از یاد بردم ...
ای ماه !
من از قبیله ی خورشیدم ..
شاعری بی نام و نشان از
ایرانم ...
و گاهی با یک گل
چیده شده از باغ اخلاص
آرامش یک باغ می خندد ...
امید...
مسعود عشق
سعادت آورد براین کهنه دفتر ...
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.