برساختم باغچهای
تا شگونِ سوسن و نسرین بکارم
و انگورِ اقاقیا و زنبق
وقتی بذرشان بیابم؛
یک کنجِ جدا هم
برایِ آویشن و نعنایِ فروهر
و اسرارِ رازیانه...
گاه هم کاشتهام تصعیدِ ریحان
ای جان!
من نباشم هم حتی
خلوتم مینشیند اینجا
هرزهعلف را مجالی نیست هیچ
که
باغچهم باغچهیِ باغچههاست!
کس نمیداند
که چگونه مینوازند
لالههایِ گوشانم را
نَفَسهایِ تلاششان برایِ قد برافراشتن
و آوازِ بیقصدشان
به هنگامِ برگ و پَر گشودن
که بر روحم
فرودِ فرحست و افزونتر...
هرگاه بخواهم "بروم"
میبَرَم با خویش
پشتِ پلکم
شمّهای از عطرشان؛
و آرزویِ کندوکاوِ ژرفِ ریشههاشان
جا خوش میکند در شِکَنِ ریشم!
باری
تنها خیالِ بازرویششان است
که گره میگشاید از ابروانم...
وقتی هم برسم به "برگشتن"
وزین رویِ دوشم
خرجینی از خاکِ حاصلخیزترین دلتاها...
جلایِ جانشان؛
و میتارانم شتّهها را سخت!
تا مبادا رنجه گردند
در خوابِ تُردِ زیبایی.
تا من هم آنی
فارغ شوم از "یافتن"
در خلوت؛
در گاهِ فراگیرِ سبز و سپید
و پرنیانِ گاهانِ زرد و بنفششان...
خلوتم مینشیند اینجا
هرزهعلف را مجالی نیست هیچ
که
باغچهم باغچهیِ باغچههاست!
درود برشما
بسیارزیبا و تامل برانگیز بود
لطیف و روحنواز
آفرین