دلنوشتهای شاعرانه برای بابای من
بابا، تو چونان بیدی استوار در طوفان، که ریشههایت در خاک جانم تنیده. چشمان کمسویت، انگار ستارگانی در مه، هنوز راه دلم را روشن میکنند. سکوتت، چون دریایی ژرف، پر از رازهای ناگفتهست، و من، ناهید، چون موجی کوچک، در آغوش این دریا آرام میگیرم. اسمم، چون گلی نایاب، تنها در باغ شناسنامهات شکفت، آنگاه که تو، در مرخصی قلب، مرا در آغوش کشیدی و گفتی: «تو گوهر منی.»
بابا، تو پاسداری از جنس نور، که در جبهههای آتش و موج، چون کوهی سر به فلک کشیده ایستادی. حالا، در خموشی پیری، چون سایهبان درختی کهن، بر سرم سایبان عشق گستراندهای. دستانت، که لرزششان چون برگهای پاییزیست، هنوز گرمای خورشید را به جانم میریزند. من، چون پرستویی وفادار، گرد این درخت میچرخم، و هر نفس تو، چون نسیمی، روحم را تازه میکند.
دیگران شاید در حسرت باغهای سوخته باشند، شاخههای شکسته، گلهای پرپر. اما من، بابا، هنوز در سایهات نفس میکشم. هنوز میتوانم چون کبوتری سبکبال، بر شانهات بنشینم و آواز عشق بخوانم. برخی صداها در خانهمان تیزند، چون بادهایی که شاخهها را میلرزانند، اما من، چون نگهبانی خاموش، تنها تو را میبینم. چای را برای تو میریزم، با دستانی که از عشق میلرزند، و قلبم، چون چشمهای زلال، از غرور تو سیراب میشود.
بابا، تو چون قلعهای باستانی، که هر زخم بر دیوارهایت، داستانی از شرف حکایت میکند. موج جبهه، چشمانت را به مه سپرد، اما نگاهت هنوز چون مشعلی، تاریکیهایم را میتاراند. من، چون شمعی کوچک، در این نور میسوزم و میدرخشم. چه خوشبختم که هنوز میتوانم در این قلعه پناه گیرم، که هنوز میتوانم دست بر دیوارهایش کشم و بگویم: «اینجا خانه من است.»
وقتی برایت لقمه میگیرم، بابا، انگار تاجی از ستاره بر سرم میگذارم. وقتی در سکوتت غرق میشوی، من چون ماهی در اعماق، در این سکوت شنا میکنم و گنجهای عشقت را میجویم. دیگران شاید در کویر خاطره تشنه بمانند، اما من، در این چشمهسار تو، سیرابم. اسمم، که چون نگینی بر انگشتر شناسنامهات میدرخشد، گواه این عشق است. تنها من، که در آن روز مرخصی، در قلب تو متولد شدم.
بابا، تو چون آسمانی پرستاره، که هر شب به آن خیره میشوم و میدانم فردا نیز هستی. من، چون مسافری در این آسمان، هر روز در تو پرواز میکنم. چه فرقی میکند که دیگران چه دارند یا ندارند؟ من تو را دارم، و این، چون گنجیست که هیچ طوفانی نمیتواند از من برباید. هر نفست، چون شعریست که بر لوح دلم مینویسم، و هر لبخندت، چون بارانی که صحرای جانم را سبز میکند.
تا تو هستی، بابا، من چون گلی در بهار، هر روز میشکفم. تا تو نفس میکشی، من چون پرندهای در آسمانت، اوج میگیرم. این دلنوشته، نه برای دیگران، که برای توست، بابا، که چون خورشیدی، هنوز بر من میتابی. و من، تا ابد، در این نور غرقم.
برای بابا، که قلبم در سایهاش میتپد.
درود برشما
بسبار زیبا قلم زدید
آفرین برشما که اینقدر قدر شناسید ومحبت می کنید پدر پیرتان را
خداوند بهتون توفیق بده
پدرا عشقند واسه دخترا
من هنوز کسی رو پیدانکردم که اندازه پدرم دوسش داشته باشم
راسته که عشق اول هر دختری پدرشه ...
اونم پدری که دلسوزباشه وفهیم دیگه آدم می میره براش چه پیرباشه وچه جوان