تو آمدی با همه اشکات
با دنیای غم
کوه درد گذاشتی بر پشت من
من که از همه دنیا بریدم
کسی نبود به من یک غم دیدن
درد و رنج دیدن
تو چه کردی به قلب من
آتش میزنه هر روز سر و روی من
مگر تو هستی بی رحم
دل شکستن را چرا کردی تو به من
چرا ندیدی موی سفید من
همه درد و مرض میاد به این تن
چرادستی به آرامش نزدی بر قلب من
چرااشک به اشک می آید
از چشمهای من به غم
میشکنه سنگ صبور من
منکه هر دو چشمام دادم
به یک خنده دیدن تو من
رفتم به پای تیر باران من
به یک لحظه احساس کردم میخواهند ببرند سر من
به خواستنت اسارت و شکنجه دیده ماه ها این تن
به تیری که زدی به گیجگاه من
به درد نمی تونستم سر بر بالش بزارم من
درد به سر بر دیوار کوبیدن میکردم ساکت من
این درد ها که گفتم من
قطره ای از درد ها بود
به پیری دریایی از آن رسید به من
به سینه شیمیایی من
شبی نمی توانم بخوابم من
سرفه به سرفه میزنه رنگ خون بر چشمای من
هر کی میبینه من
اشک میرزه به من
چرا گرفتی اجازه به من
گریه نکنم از سرورم
که دیده بیشترازمن غم
من به اشک وسرفه های هایم خفه شم
شعرهای من شد تا خودکشی نکنم
شد دوای دردهای من
منکه یک انشا نمی تونستم بنویسم
تونستم غزلی برای تو بنویسم
بدون کلمه ای یاد بگیرم