در آیینهی غبار
من زنی هستم که شب را در مشت فشردهام،
چشمانم فانوسهایی بینور،
که در جادههای بیسرانجام زمان خاموش ماندهاند.
من قصری بر ماسههای لغزان،
در هجوم جذر و مدی که هرگز از آن نپرسید نامش را.
در بامدادهای فراموششده،
ماه را در آغوش کشیدم و دیدم که جز سراب نیست،
مردی که سایهاش را بر دیوار خانهام جا گذاشت،
و خود، بادی شد که در آغوش پنجرهی دیگری آرام گرفت.
زخمهای بیشمارم را با تارهای عنکبوت دوختهام،
خندههایم، نقابی بر دهان چاه،
که در دلش فریادهای بلعیدهشده دارد.
و کودکی که نامم را در باد صدا میزند،
بیآنکه بداند صدا، دیگر از جنس باد شده است.
آیا سنگ، دل دریا را میفهمد؟
آیا درخت، حسرت پرواز را؟
من زنی هستم که دستهایش پُر از خطوط بیسرنوشتاند،
راههایی که در گورستان خاطرهها پایان میگیرند.
و باز هم شب،
باز هم شب و شمعی که خاموشیاش جشنِ سایههاست،
باز هم آینهای که غبار را بهتر از چهره میشناسد،
و زنی که هنوز در خاطرهای که نباید، نفس میکشد.
درود برشما بانوی عزیزم
خوش آمدید به جمع ما
وزنی که هنوز درخاطره هایی که نباید نفس می کشد !
بسیار زیباست