درون لشکر زلفت، چنین سپاهی نیست
به سینه ام مه زیبا، که سوز آهی نیست
نگو که رفتی و رفتن، دگر گناهی نیست
(جز آستان توأم در جهان پناهی نیست
سر مرا به جز این در حواله گاهی نیست)
تو رود باش و نگه کن، که من فقط آبم
شبیه عشق تو هستم، شبیه مردابم
نگو که ای مه زیبا، بسان تالابم
(چرا ز کوی خرابات روی برتابم
کز این بهم به جهان، هیچ رسم و راهی نیست)
نگاه می کنم اکنون، به چشم روشن عمر
به باغ و عشق لطیف و به عمق گلشن عمر
نخی نمانده عزیزم، برای سوزن عمر
(زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر
بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیست)
چرا تو ای مه زیبا، کنون کنی طردم؟!
درون عشق تو بیشک، همیشه من فردم
ببین که عاشق عشقم، همیشه پر دردم
(غلام نرگس جماش آن سهی سروم
که از شراب غرورش به کس نگاهی نیست)
بیا تو ای خود مجنون، بیا گناهی کن
به لیلیت به نگاهش، فقط نگاهی کن
وجود عاشق من را، شبیه آهی کن
(مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن
که در طریقت ما غیر از این گناهی نیست)
گل نگاه تو را من، همیشه میچینم
بگو که بی گل رویت، چگونه بنشینم؟!
به کوه غم روم آخر، عزیز شیرینم
(چنین که از همه سو دام راه میبینم
به از حمایت زلفش مرا پناهی نیست)
بگو به خواجه غزل را، به دست فال مده
شب وصال تو را هم، به ماه و سال مده
تمام ملک جهان را، به وجد و حال مده
(خزینه دل حافظ به زلف و خال مده
که کارهای چنین حد هر سیاهی نیست)