ای جان و دلم،
گل از ساقه جدا گشته من
خانه تو چه هوایی است امروز؟
شادست دلت؟
یا حزین گشته دلت؟
من در کنج نهانخانه قلبم ز همه رسته دلم
شاد نیست دلم
طراوتی نیست دلم
آنچه میبینم دیوار است
هر چرا مینگرم درد است
هر چرا می بینم خصم است
آن چنان نزدیک است
زجر است
هجر است
کوره راه است بی تو
هوایی سنگین چون اتمسفر مریخ
و میرود اکسیژن تنگ
از ریه خاموشی من
نفسم درگیر است به صدای تو
تپش قلب من از آهنگ صدایی ست
که از پس دیوار مرا میخواند
نغمه پژواکیست در تن خسته من
آه جان و دلم بی تو نفسم میگیرد
هوایی بی تو اینجا مصلوبست
آسمان سخت گرفتهاست دلش
رنگ آبی نیست دگر
همه را مینگرم ظلمات است
چون برهوت
و تشنگی یک گیاه بی آب
دلم من در حسرت توست
گوشه چشم تو هم
بر خشکی این قلب من طرب انگیز است
حالا بیا
من در این کنج تنهایی تنها
در حال فراموش شدنم
و آمدن تو چراغ قلبم را روشن
دردم را التیام
غربتم را قربت خواهد کرد بیا...
یاد تو در خاطر من
آن نگاه آهوانت
اشکم را چون رود ساری
ساری سیل آسا
سیل ویرانگر
فریای من کجاست
فریای من تنهاست
فریای من غم دارد
فریای من دارد میگرید…
خون از وجودم چون آتشفشان
فوران است تا بخدا
ای جان و دلم
این چه سریست که هر سال پاییز
با اندوهی از شهریور میآید
و با سوگواری دل من؟
برگ درختان با اشک میریزند
و چه بر سر این جگر طفتان من میآید
و غم بر غم میافزاید؟
جان و دلم تسبیح ذکر بر گیرقنوت عشق بر پا کن
و از فرشتگان عشق سوالی پرس
که چرا یاد نداد عاشقیت
که چرا نه اندوخت مهر من را
بر دل زیبایی تو
و بگو کی بسراید این غم هجران من و تو؟
چشم من آغشته به اشک
در پگاه هستی هر روز میجوشد
و به یاد تو
آیه عشق میخواند
یک شب از شبهای خود را
تا سحرگاه عشاق وقف من کن
و مرا سخت در آغوش بگیر
بفشارم همچون انگوری سرخ
تا شراب چهل سال عشقم
مست کند تو را از هر هستی
جان مرا بستان
جانم را بر دستت بگیر
و آواز فتح الفتوح خوان
جانم ای زیبای مهسار
تو همیشه بمان
و مرا از دور ببین
و شعر زخمی من را
از دریچه پنجره ماه بخوان
و زمزم
ه کن
بخوان شعر هجرآور من
جان من
ای گل از ساقه جدا گشته من…
محمد
سحرگاه
۲۳ اسپند ۱۴۰۳
جسارتا حشو ندارد؟