سلام مادر همیشه بهارم
پلک دیوار اتاقت را باز نمیکنی؟..
پشت پنجره ی نگاهت پسرت ایستاده
ببین آتقدر مرد شده که با شانه های بی سر هنوز بار کودکی اش را به دوش می کشد
در آن غروبی که مشت های بی امان دریا استخوان های خرد شده ی قایق را به ساحل انتظار برد
آرام آرام از خلیج امید گذشتم...
در آن شبی که در کوره راه دلتنگی پاهایم از فرط خستگی جاده های بی تابلو را می بوسید
در دردناک ترین ساعت بیداری دخترکی گریان به رویایم آمد...
او با آرایشی خیس ،از خشکی چشمان قطبی اَش گلایه داشت
و کمی دورتر مردی در منحنی ترین قامت عمر خود با خاطراتش معاشقه می کرد...
با تو هستم آیزاک!
پشت کدام درخت سیب قایم شدی ؟
من در کجای جاذبه ی جهانم که هر چی می روم باز در ابتدای این دوراهی َام
گویی زمین به زیر پاهایم میچرخد و من با خیال دویدن سرخوش..
تا کی مست باشم و لایعقل در این راه بیراهه
به راستی مقصد کجاست؟
آن مسیر بی پایان ...منم ؟
آری منم من!
...امتداد تاریخی نانوشته در جغرافیای شعر ...
نوری گذرا در تاریکی غبار ...
فقط یک لحظه از حادثه ای بارور...
یک دَم سرد زمستانی...
یک بازدم از گلوگاه آفتاب...
آری
من گردش فصل های بی تکرارم...
من روزنه ی برگ های پاییزم
کو سایه ای که مرا دریابد ؟
...کجاست؟
عادل دانشی اسفند 1403
دلنوشته زیبایی است