بی نظیر
روزگاری سلیقه داشت دلم
طریقه داشت دلم
حتی ، رفیقه داشت دلم
ولی حالا چی ؟
برگی ام افتاده به مرداب
آبرویم ، باقی ام را با خودش برد
باقی ام را همه برده آب
با هر بادی میروم به هرجهت
مگر سُکّانی ست در دست ؟
همین بی سُکّانی درد است
همین که بادبانت ، باشد برجهت ،
احساس غرور می آورَد ،
اگر سُکّان بود ،
میرفتم بسوی ایده های ارجح ات
حالا باید دمخورِ تمساح باشم
آری آن مغز فندقی
همان مستِ بی شرف
انگار خورده مُسکرات را صندوقی
او نمونه ای ست ز یک دنیا طلب
اینرا منی که ، روزی دلم سلیقه داشت میگویم :
دراین دنیا ، دنیا را مَطَلَب !
وگرنه با سر، می افتی شتلق
با دنیاطلبی ، خونخوار میشوی همچون تمساح
حریص میشوی همچون سمسار
چقدر زشت است چهره ی کریهِ سوسمار
به دردِ کجا میخورَد این تمثال ؟
اینرا منی که ، روزی دلم سلیقه داشت میگویم :
روو کن تو همیشه ، به یگانه یارعالمین
همان بینظیرزیبایی که ، نیست مشابه اش درعالمین
بهمن بیدقی 1403/5/29
با هزارن درود
بر خلق چنین شعر زیبا وپر معنایی
بسیار مستفیض شدم