نازنینا از تو مهرم میشود زین پس دریغ
که از تو شیداتر در این درگه ندیدم ای رفیق
رو ازین درگه که دیگر از من و ما فارغی
رو که ره زن گشته ای اندر طریق عاشقی
پر غروری، زر شناسی و غیور و ممتحن
هان که ابلیسی، عزازیل، ای حریف انس و جن
رو ازین منزل فرود آ بر در و دشت زمین
ای که بر یکتایی ام تا به ابد داری یقین
ساز نافرمانی از من لحظه ی کن کوک شد
در یکن هم یک ملک بر شاَن خود مشکوک شد
سر نیاورد از غیوری چون بر آن آدم فرود
از لعینی آگه از سرَ نهانی گشت زود
زیر لب با خویشتن هردم چنین میگفت زار
گشته ای گمره عزازیلا به دست کردگار
رو که دیگر سرور خیل ملائک نیستی
رو که دیگر عبد و فرمانبر ز رب ات نیستی
عاشقی را پیشه کردی و به دم گشتی لعین
گرچه بر انگشترم زان پس شدی یکتا نگین
من خدایت بودم و هستم ولی این را بدان
هرکسی دوری گزیند از تو گردد جاودان
ای شریر کله شق با دوری از من خو بگیر
شیر شوم بیشه ها شو بره ی آهو بگیر
آدمی صید است و صیادش تویی اندر زمین
از چپ و از راست از زیرو زبر کردی کمین
رو به شهر عاشقان با عارفان همدست شو
رهزن عاقل، شب شیدا ، شراب مست شو
بر جلال من قسم خوردی که باشی بدترین
نسل انسان را برون آری از آن باغ برین
رو تبر بر ساقه ی نسل بشر زن بعد از این
با هزاران حیله و نیرنگ باتقواترین را برگزین
گشته ایی سنگ محک اینک عزازیلا برو
من خبر دارم ز رازی که نمیدانی برو
نامت ابلیس است و آدم را عدویی بس عیان
هرگز این دوری ز من تا تو نگنجد در بیان
بی گمان نسلی ز انسان پا نهد بر روی خاک
که از بدی های تو رو آرد به من با قلب پاک
ور بپرسم کیست هادی تر به سویم گویدم
آنکه از درگاه خود راندی و گفتی جوید ام
آخرین منزلگه صوفی بود ظلمت سرا
که از حضور توست همچون ستر، میپوشد مرا
ای عزازیل ای که سرور بوده ای بر هر ملک
در زمین غوغا به پا کن زیر این چرخ فلک
روز ،شب میخواست، دریا خشکی و خوبی ، بدی
آدمی از روح آوردم پدید و تو برایش معبدی
باید این معبد کند ویران و بازآید به سوی منزلش
خود به زیبایی بیارآ تا به دنبالم بگردد با دلش
روز محشر بی گمان رحمت ز من آید پدید
و از تو میپرسم که رویم را به غیر از تو که دید
آن زمان سنجم عیارت را به ابلیسی دگر
که از میان نسل انسان است و نامش را مبر
او که نامش را نوشتم بر یمین خود ، ببین
او که سر تا پا به خون آغشته ای یکتا نگین
پیکرش را بر چلیپا بر سر کوهی بلند
دیدی و آهی کشیدی همچو گیسویش بلند
یادت آمد بر جلالم خورده ای سوگند و خود
گریه کردی زیر لب لعنت فرستادی به خود
گفتی اینک سر فرود آرم چو بینم بر صلیب
آدمی را همچو تو یا رب ، کنم یادت حبیب
نامی از صدها هزاران نام خود را ساختم
دشمنی همچون تو را در راه او انداختم
هرچه گفتم ،گفت و هر کاری که کردم کرد او
بر زمین از عرش ، خالق با خودش آورد او
با تو بدرود ای عزازیلی که شیطان گشته ای
ای که در من شک نکردی عین ایمان گشته ای
روز محشر روز دیدار من و تو ای رفیق
ای هم اقیانوس عشاق و هم اندر آن غریق
اولین عاشق تو بود ،آخرین عاشق تویی
از من و از ما و از هر دو جهان فارق تویی
نا امیدی از من و از درگه ام را دور کن
از سرت، با توبه ای جان جهان پر شور کن
. . . ادامه دارد ...
صفورا.ک s.k
لطفا حتما حتما نقد و نظرات خودتونو راجع به این
قصیده رو برام بنویسید ، چون خیلی برام مهمه
نظرتون رو بدونم ، چون قصد ویرایش این قصیده رو
دارم و نقد و نظرات شما میتونه خیلی خیلی بهم کمک کنه .،
ممنون از نگاه زیباتون.،
قشنگععع و مفهوم والایی داره...
وزنشم که فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن...
تا بیت دوازدهم بررسی کردم درست بود... فقط بیت اول مصرع دوم خروج وزن داشتید و بیت هشتم هر دو مصرع یه هجا کم در رکن آخره... هر چی فک کردم چه اختیاری به کار بردید چیزی به مزعم خطور نکرد... فاعلن شده فع لن...
ساز نافرمانی از من لحظه ی کن کوک شد
در یکن هم یک ملک بر شاَن خود مشکوک شد... این بیت رو متوجه نشدم غلط املایی نداره احیانا؟
در یکن؟ لحظه ی کن؟ کن یعنی بکن؟🤔
البتععع که اینا نظر شخصیععع...
موفق باشید بانوی توانا