گر که خواهی وا رهی از بند و دام
وا گذار این تن خسته! یک کلام
پای کوبان رو به میدان شو! برو
رقص کن در خون خود بی جام و نام
چشم دل روشن کن و بینا نما
چون شهیدان غریب در غرب شام
این زمین چون پلکان برقی است
می رود خواهی نخواهی در دو گام
عاقبت این جسم و جان را وا نهی
وا گذاری در جهان جاه ومقام
عاشق ار باشی نمیری تا ابد
چون شهیدان خداوندِ سلام
پند و اندرز در غزل بی معنی است
مثنوی را پیشه کن آرام و رام
رقص و جولان بر سرِ میدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند
هیچ مردی تا ابد در بند نیست
جان فدا کردن را دربند نیست
نبض تاریخ و زمان در دست اوست
گردش ارض و سما دربست اوست
مال و فرزند و زمین را وا رهان
تا که مردی در تو جوشد از نهان
مرد اول بی بدیل مولا علی است
با ابالفضل یازده نسل ولی است
در کلاس درس عاشورا نشین
تا که سر گردی ز مردانِ زمین
ای که با الفاظ بازی می کنی
با حروفت یکه تازی می کنی
اول از خود خواه این نام آوری
در مسیر سختِ عشق، تاب آوری
وا گذار این تن خسته یک کلام
گر که خواهی وار رهی از بند و دام
آموزنده و زیباست