چشمک
حساب کتاب ما چه میشود ،
اِی دل ؟
تو که من را فروختی
تو که نگاه نکردی ، به تواناییِ این جسم
مرا با اینهمه خشم ، تا به این حد افروختی
مرا به ماجراهای ، سختی دوختی
میدانم تو هم دراین میانه ، حسابی سوختی
حتی ، دماغت سوخت ،
بوی سوختگی اش در دنیا پخش است
قبول کن ! حتی بیشتراز من ، تویی که باختی
چرا دراین راههای دشوار،
به هرهیچ ، دل باختی ؟
هی تاختی
هی تاختی
حتی نخواستی بشوی مانند تختی
مگرجهان پهلوان بودن بد بود ؟
نشستی روی تختی ،
حکمرانی میکنی بس عامیانه
جدایی تو ! ز دنیایی شهانه
سرم را بدجور به سنگها کوفتی
خودت را به آن راه مزن ! آری ،
ترا میگویم اِی ، دلِ کوفتی !
میدانم خیلی چیزها را به من گفتی ، اما دیرگفتی
مثل همانروزی که دختره ی نادون ،
به من یه چشمک زد و رفت ، دنبالِ کارش
تو او را ازهمان اول هم شناختی
حس کردی که او آدم نیود و یه مارمولک بود
گفتی به تو نگفتم ، چون مست بودی
میان رؤیاهات بیتاب بودی
مرا بدست غمها دادی اِی قلب ! مفتی مفتی
مُفتیِ اعظم که نبودی
ولی من مثلِ تو نیستم ، دلِ نادون !
مرامم نیست نگویم دوسه قدم بعد ،
زیر پای تو یه چاله ست
مواظب باش نیفتی !
بهمن بیدقی 1402/10/20