ای حاضر ناپیدا لبریزتر از دریا
بر کام تو شد وصلت فارغ شدی از دنیا
دادار فلک بهرت بسرشت نجابت را
مهر تو شد آیین و سر مشق خلافتها
افروخت جهان بی تو،جان ترک تنعم کرد
سودای دل و جان را در رغبت جانان زد
هجران همه عالم چغانه زنان سر شد
معراج سبکبالان در دایره چون سر شد
سیر دو جهان کردی شد وصل و فراق اجلال
در حسرت این رغبت آخر چه بود اقبال
ممکن نشد افسوسا جان پای تو افشانم
صد غربت و حاشا زین تکوین خرامانم
خوردیم شرابی تلخ از دست زن گردون
سرمست زشیدایی مغلوب و خمار اکنون
بانکی زد عجب بنیاد فریاد رس آذر
شد سیزده اول با سی و دو رخ منظر
ناظر به حضور آمد فرمود تویی دعوت
وعدآ سر وقت اکنون نبود ز دویی عذرت
دل اگرم از این احرام دلبر ز دم فرجام
دیان ملک او را در قرعه بزد خوش نام
هر دم تو هم ایدل دم با خوب رخان شاید
فرخندگی دوران زیبندگی افزاید
گیتی زغم هجرت در خويش چنان پیچید
گویا فلکین آنروز پنداشت بخود تردید
لیکن همه حکم آن بود کرسي بنشینی چند
از شور و شر آسایی فارغ شوی از ترفند
۱۴۰۳.۰۸.۹،۱۰
شورانگیز و زیباست