خزان، دامن یاسی عاشقیست
که باران زده، بوسه بر عطر آن
اناری که خندیده، بسیاربار
به چشمان مشکی تو! مهربان
خزان، شیشه های پر از شعر ناب
که شیرین و ترش و ملس میشود
شراب دل تنگ یک سروْزار
که آرایه ی باغ گس میشود
خزان، ناز یک سهره ی سبزرنگ
که رویانده نارنجی برگریز
خزان، دختر کوچک مهرماه
چو آهوی زرین، اله ِگریز
خزان، نغمه ی شور دریای دور
غروب پر از سرخی رازها
خزان، معبد کهکشانی شگرف
چو پایان ندارد، سراغازها
بهاری که بیمار دستان توست
بلوری که لرزیده در گردباد
خزان، درد مشروح مژگان من
که ساییده پلک شب اجتهاد
خزان گوشواریست از کهربا
درخت گلابی، که عریان شده
و مواجی ابرهایی سیه
که بر مرمر کوه، افشان شده
خزان، حاجب آتش و برف شد
خزان غسل جنگل، به ماوای آب
خزان، قهوه ی کنج لبهای توست
و نوشین ترین ساحت استجاب
خزان، مسجدی در کبودای رگ
خزان، کاشی چهلستون تنت
خزان، بازوان برنز سهند
خزان،شعله ی وادی ایمنت
خزان، چای و شیرینی عصرها
خزان، آبی محض موعودِ آه
خزان، روح فتانه ی یک امید
شروعی دوباره، به گاه پگاه..
☆☆☆☆☆☆☆☆
حاشیه نگاشتــــــ:
چو شیرین به کام خداوندهاست
سبک آرزو، یار فرهادها
گذر کن ازین فلسفه، درد را
چراغی بدان، در بر بادها
بدان شعله ی ریشه های سترگ
همان داغ دیرین پنهان ماست
کجا نور باشد به یک گندروی
فریباترین، زخم دیوان ماست
بیا دُّر عقلت دهم، سر به سر
به کام جهانم، جهان کام من
و تنها صدای شغالان پیر!؟
همه عشق دریاست، آلام من
ازین فاصله، نای شعری نماند
بر این بام یشمین، چو ماهی شدم
تو یک کولی بیسوار خزان
به کردار زردان، گواهی شدم
بیا آسمان، ریسمان را بباف
که خورشید، افسون خون و طلاست
از آن منجلاب پر از کینه باز
بیامیز با نــــور، کو دلرباست
من از شاخه ی آبی کهکشان
به زاغان خسته، گهر ریختم
ز من دور بادا، غم_ابلیسها
هزاران شعف را برانگیختم
.
.
.
اگر تازیان خورده ای از حسد
اگر کنج ویرانه ها، خسته ای
اگر مهر یارت نشد، هیچگاه
بدان شیشه ی عَطرْ،،، بشکسته ای
مهــــــرمـــــاه 1403